آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

اولین مسافرت

سلام. امروز قراره آرشیدا گلی اولین مسافرتش رو بره. میخاد بره رشت ، خونه خاله ریحان. من یکم استرس دارم که توی راه اذیت نشه و اذیتمون نکنه. امیدوارم همه چی خوب پیش بره و بهمون خوش بگذره. اینم چند تا عکس از 3 روز پیش آرشیدا تو خونه باباجونش: ...
19 ارديبهشت 1391

خاطرات این 1 ماه

سلام. میخام امروز از خاطرات جالب این 1 ماه بگم. گرچه هر روزش 1000 خاطرس ولی گلچینش میکنم. این عکس رو هم بابایی زحمتش رو کشید. از شب اول تو بیمارستان شروع میکنم که اصلا صدای گریت در نیومد. من که خوابیدم ولی مادر جون میگفت تا صبح بیدار بودی و در سکوت به در و دیوار نگاه میکردی. از فرداش که قبل از ترخیص دکتر اطفال شما رو معاینه کرد و گریت رو دراورد تازه فهمیدی چه چیز خوبیه این گریه بعدش بغلت میکنیم. از اول شل و ول نبودی و خوب گردنت رو نگه میداشتی. تو خواب خیلی میخندیدی که عکساش هم هست. به حرفا خوب گوش میکردی و به طرف صدا برمیگشتی. به چشم فردی که باهات حرف میزد زل میزدی. وقتی شیرمیخاستی زبونت رو درمیاوردی...
17 ارديبهشت 1391

1 ماهگی آرشیدای من

امروز دختر نازم یک ماهه میشه. انگار چند ماه گذشته ولی خدا رو شکر میکنم که از پس بچه داری براومدم. امروز قراره یه کیک بگیریم و 1 ماهگی آرشیدا رو با همسرم جشن بگیریم. 8 اردیبهشت هم خانواده همسرم یه جشن برای تولد دخترم گرفتن که کل جشن رو خانمی خواب بود. امروز هم بد لج شده و تا میذارمش زمین گریه میکنه و حتی وقتی خوابه میخاد تو بغلم باشه. اینم عکسای جدیدش:   آرشیدا تو جشن خودش   مامانی نمیخای به من شیر بدی؟؟؟؟   ...
12 ارديبهشت 1391

24 روزگی آرشیدا

سلام. امروز من 24 امین روز زندگیم رو آغاز کردم. با ورودم به زندگی مامان و بابا علاوه بر خستگی و بی خوابی براشون شادی و نشاط هم آوردم. خیلی دوسم دارن و هر کاری میکنن که من خوشحال باشم و همه چیم رو به راه باشه. ولی خوب بعضی موقعها من لج میکنم و اذیتشون میکنم. دست خودم نیست نمیتونم بگم چی میخام مجبورم گریه کنم تا خودشون بفهمن. تازگی ها براشون لبخند میزنم که خیلی خوشحالشون کرده. دیروز هم منو بردن دکتر و همه چیم خوب بود خدا رو شکر. وزنم هم 3900 شده بود. آقای دکتر کلی خوشحال شد و مامانی رو تشویق کرد که شیرش خوبه و منم دارم خوب وزن میگیرم. اینم چند تا عکس جدید: ...
7 ارديبهشت 1391

ورود آرشیدا خانم به خونه

سلام به همه دوستان. قبل از هر چیز تشکر میکنم از دوستانی که تولد آرشیدای من رو تبریک گفتن و برای همه آرزوی بهترینها رو دارم. ما اومدیم به خونه. بالاخره بعد از 2 ماه که من از خونه دور بودم و بعد از 2 هفته از ورود آرشیدا ی نازم به جمع خانواده علی رقم اصرار های پدر و مادرم برای بیشتر موندن، ما به خونمون برگشتیم. خدارو شکر دختر گلم زود به آب و هوا عادت کرد و هنوز که مریض نشده و خوبه. عمه سمیش هم پیشمون مونده و کمکمون میکنه. دخترم رو امروز گذاشتیم پیش عمش و با بابایی رفتیم خرید. اونم از خواب بیدار نشد تا بیایم. امروز هم برای بار دوم تو خونمون میبرمش حموم. اینم عکسای امروز آرشیدای من: ...
28 فروردين 1391

خاطره زایمان

صبح روز 12 فروردین من و بابایی طبق برنامه زود از خواب بلند شدیم و صبحانه خوردیم و حرکت کردیم واسه بیمارستان چمران. آخه دکتر محمدی گفته بود اگه تا 12 هم دردم نگرفت حتما بیام بیمارستان چون کشیک خودش هم هست. ما هم با خیال راحت میرفتیم. موقع رفتن پدر جون گفت ایشاللا 3 نفری برگردین. من گفتم نه بابا خبری نیست الکی دلتون رو خوش نکنید. توی راه بابایی آهنگ تولد رو گذشته بود و من هم گریم گرفت باهاش. به بابایی گفتم اگه تو دنیا بیای دلم واسه این روزها و تکونای توی شکمم تنگ میشه. خلاصه حال عجیبی داشتم. نمیدونستم این آخرین ساعاتی هست که تو رو تو شکمم حمل میکنم و تو دیگه بیتاب شدی و هوس اومدن کردی. بیمارستان که رسیدیم 1 س...
23 فروردين 1391

تولد غیر منتظره

سلام. من با یه عالمه خبر جدید اومدم. شرمنده که خیلی دیر شد دخترم وقت نمیداد که بیام. من هم بالاخره مامان شدم. تو روز 12 فروردین به صورت کاملا غیر منتظره دخترم رو با روش سزارین بدنیا آوردم. خاطره زایمانم رو توی پست بعدی میذارم. امروز دختر من که اسم قشنگش آرشیدا ست( بمعنای بانوی درخشان آریایی) 10 روزه شد. نگهداری ازش واقعا سخته ولی به شیرینی هاش میارزه. وقتی در آغوشش میگیرم همه دنیا رو فراموش میکنم و غرق لذت میشم. خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که این فرشته کوچولو رو به ما هدیه داد. این 10 روز واقعا سخت گذشت ولی گذشت. روزهای خوب در انتظار من و همسر عزیزم و...
23 فروردين 1391

نهم فروردین

سلام دختر نازم. خوبی مامانی؟ این روزا استرس مامان بیشتر شده و همش اعصابش خورده. ببخش اگه اذیتت میکنم. آخه شرایط بدی دارم. پریشب رفتیم بیمارستان هیچ خبری نبود و برگشتیم فقط خانم دکتر واسه شما سونو بیوفیزیکال و nst نوشت. دیروز رفتیم پیش دکتر شاکری انجام دادیم همه چیز خوب بود و شما نمره کامل گرفتی. ازین بابت من و بابا خوشحالیم. ولی هی پرسیدن فامیل و اطرافیان که دخترتون دنیا نیومد و چرا؟؟؟؟ اعصابم رو بهم مبریزه. خودم و خانم دکتر میدونیم که هنوز وقتش نشده ولی دیگران هی میگن دیر شده.انگار همه دکترن!!!! من میدونم شما تا 20 فروردین هم جا داری. آقاجون من هم حالش از اول عید خوب نیست و آخر...
9 فروردين 1391