آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

پایان دومین تابستان

 سلام. امروز 28 شهریوره و بابایی آرشیدا داره میاد پیشمون. امیدوارم بهمون خوش بگذره و از تک تک لحظه های با هم بودنمون استفاده کنیم. چون تا چشم روی هم بذاریم دوباره باید بره و من و آرشیدا رو خونه عزیز بذاره. امروز با هم رفتیم حموم و حسابی بهمون خوش گذشت و خندیدیم. وقتی میخواستم روی صورتش آب بریزم غر میزد منم روی صورت خودم آب ریختم و بعد خندیدم. چند بار که این کارو کردم گفت روی صورت من بریز. و مثل من بعدش میخندید. منم میخندیدم و خنده هاش شدید تر میشد. خلاصه کلی رو صورتهامون آب ریختیم و خندیدیم. دیروز به خانم همسایمون گفت آچ کانوم ( حاج خانم). خیلی بامزه میگفت همه غش کردیم براش. به استخون هم میگه ا...
28 شهريور 1392

یه عالمه پارک

چند روز پیش من و شما و پدر جون و عزیز رفتیم کرج خونه خاله مینا و شام هم رفتیم خونه دایی حمید. بعد از شام رفتیم توی حیاط و با پریا جون تاب بازی کردی. شب دوباره برگشتیم خونه خاله مینا و قرار شد چند روز پیششون بمونیم. فردا صبحش پدر جون من رو رسوند مترو و خودش رفت خونه. منم با دوست عزیزم نیکا جون قرار گذشته بودم که بریم نمایشگاه mbc. قبل از 10 اونجا بودیم و تا 1 حسابی گشتیم. خیلی بهمون خوش گذشت 2 تایی بدون آرشیدا و پارمیدا جون. البته بعضی جاها جاتون خالی بود و یادتون میکردیم. تا برگردم ساعت 3 شده بود و شما حسابی عزیز رو اذیت کرده بودی و هر نیم ساعت مامانم مامانم میکردی. 1 ساعت تو پارکینگ و 1 ساعت هم تو حیاط خلوت ...
24 شهريور 1392

این روزهای دلبرم و دندون دهم

این روزهای دلبرم به شیطنت و بازی و بدو بدو وخنده و گاهی هم گریه برای رسیدن به خواسته های نابه جاش میگذره. این روزها اگه هر روزم وبلاگ رو آپ کنم مطلب جدید برای نوشتن هست چون هر روز کارا و حرفای جدید داره دلبرم. عاشق اینه که قوطی دستمال مرطوب رو بگیره و دستمالهاش رو دربیاره به همه جا بماله و وقتی هم ازش بگیرم کارش فقط گریس. عددهای 1 تا 10 کارتهای با ما رو براش روی یخچال چسبوندم و نشونش میدم. دیشب یخچال رو نشون داد و گفت سه چار . و منو میکشید به اون سمت. منم نشسته بودم . آخرش بلوزم رو کشید و گفت بلن شو . منم که اولین بار بود این جمله رو میگفت دلم ضعف رفت و بغلش کردم و فشارش دادم و بردم نشونش دادم. همون شب ب...
17 شهريور 1392

17 ماهگی عشقم

امروز عشق مامان 17 ماهه میشه. این روزها داره مثل برق و باد میگذره و هر روز با شیرین کاریها و شیرین زبونیهای شما مثل یک رویا در ذهنم نقش میبنده. خیلی دوست دارم نازنینم. انقدر ملوس و ناز شدی که بعضی اوقات میگیرم حسابی فشارت میدم و بوست میکنم و جیغت رو درمیارم. شمام یاد گرفتی میای منو وبابایی رو میگیری و با دستای کوچولوت فشار میدی و حتی دندونات رو هم به هم فشار میدی. عشقم خیلی مهربونی. کارای بامزت یکی اینه که وقتی صدای پیانو میشنوی یا تصویرشو میبینی با انگشتات حالت پیانو زدن درمیاری که میخوام اون انگشتات رو بخورم. وقتی هم بابایی میگه آواز بخون میگه آهاااااا هوووو یااااا داشتیم میومدیم تهران تو مسیر قطار د...
12 شهريور 1392

ویروس بدجنس و دندون نهم

یه سلام گرم و صمیمی به همه دوستای گلم و دختر نازم. بابت تاخیر طولانی توی آپ کردن وبلاگ از همه عذر میخوام ولی سرمون خیلی شلوغ بود و اینترنت هم در دسترس نداشتم. شرمنده ام که نتونستم تو این مدت بهتون سربزنم. از پس فردا که همسرم بره میام به همه سرمیزنم و جبران میکنم. دلم واسه همه نینیهاتون تنگ شده. از اولش براتون تعریف کنم. روز قبل عید فطر که 17 مرداد بود همسری اومد خونمون و شبش ما حرکت کردیم برای شمال چون پدر همسرم قلبش رو آنژیو کرده بود و بالون زده بود. گفتیم مستقیم بریم خونه اونها و عید فطر هم پیششون باشیم. آرشیدا از دیدنشون کلی ذوق زده شد. ناهار هم خونه مادربزرگ پدری همسری بودیم و همه عموها و عمش هم اونجا بودن. به آرشید...
9 شهريور 1392

آرشیدا و پریا جون

دیشب دایی حمید اینجا بودن و آرشیدا و پریا جون حسابی بازی کردن. به حدی که خیلی خوابش میومد ولی تا وقتی نرفتن هر چی تلاش کردم نخوابید. آرشیدا هم حسابی با مریم جون زن داییم جور شده بود و میرفت بغلش مینشست و با موهاش و گردنبندش بازی میکرد. رابطش با دایی هم بهتر از دفعه های قبل بود خدا رو شکر. کلی شیرین کاری هم کرد براشون و دلشون رو برد. مریم میخواست بخوابونش متکاش رو گذشت رو پاش گفت بیا بخواب آرشیدا. آرشیدا سریع رفت اتاق و خرسش رو آورد و گذشت روی پای مریم و گفت پیش پیش یعنی این رو بخوابون. اینم عکسای این روزهاش: خواب نازش بعد از حموم.   آرشیدا و پریا جون در حال مطالعههههه ...
16 مرداد 1392

16 ماهگی و قرار نینی سایتی و رویش هشتمین دندان

سلام به نفس و عشق مامان. الان رفتی پیش خاله رزا و نیستی. گفتم بیام وبلاگو آپ کنم برات. اول از همه خبر خوش رو بدم. بعد از چند روز بی قراری و بی خوابیهای شبانه هشتمین دندونت جوونه زد بیرون. درست در 16 ماهگی. دیروز که روز 12 مرداد بود شما 16 ماهه شدی و ما یه قرار نینی سایتی داشتیم با دوستانی که از دوران بارداری باهاشون آشنا شدیم و خیلی شب و روزها رو با هم تو محیط مجازی نینی سایت گذروندیم و همدم و مونس هم بودیم. وقتی بچه هامون بدنیا میومدن خوشحال میشدیم و میومدیم تو کلوپ خبرشو میدادیم. فروردین 91 هر روز تو کلوپ یکی یا چند تا بچه متولد میشد. بعد از اون در مورد مشکلات و سختیهای بچه داری با هم درددل میکردیم. یکی ...
13 مرداد 1392

2 روز مانده به 16 ماهگی

امروز 10 هم مرداد هست و 2 روز مونده به شانزده ماهگی شما نازگل مامان. از این روزهات بگم که هر روز داری کلمه های جدیدی رو بیان میکنی و هر چیزی رو که برای اولین بار ازت میشنوم کلی ذوق میکنم و قربون صدقت میرم. و بیشتر زمانها تو روز دارم میگم آرشیدا بگو فلان چیز مثلا قیچی .چادر . سیب زمینی. . . و کلمه های جدیدی رو که میگی رو باهات تمرین میکنم. به چادر میگی تادر. به دستمال میگی دببال. به قیچی میگی قچچی. به پوشک میگی پوش ش ( با فتحه) به شلوار میگی دلبار. به دعوا  میگی دببا. دیگه یادم نمیاد چیا میگی. خیلی با مزه و شیرین و خوردنی شدی. یه دنیا دوست دارم. دیشب 3 نصفه شب بیدار شدی و تا 6 بیدار بودی. هر چی...
10 مرداد 1392