آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

اولین سونو

سلام عسل مامان. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. پس کی میای بیرون که اون روی ماهتو ببینم؟!!!! عزیزم مامانی  25  ام که سه شنبه بود رفت سونوگرافی و برای اولین بار تو توی دل مامان دیده شدی و دیگه مطمئن شدم که هستی و مامان رو سر کار نذاشتی.   دکی گفت سنت از اونی که فکر میکردیم کمتره و 6 هفته هستی . پس قلب کوچولوت دیده نشد و باید یه بار دیگه برم سونو. الهی قربونت برم تند تند بزرگ شو و قلبتو قوی کن که توی سونوی بعدی تالاپ تالاپ بزنه و دل مامان آروم بشه که تو سالمی. مامانی فدای اون قلب ناز و مهربونت بشه. راستی همون روز رفتیم خونه مامان و بابای باباییت و به اونا گفتیم که...
28 مرداد 1390

اومدن بابایی

سلام قشنگ مامان. خوبی عزیزم. امیدوارم دیروز توی راه شمال زیاد اذیت نشده باشی. مامان که خیلی کمرش درد گرفت. نفسم بالاخره بابایی اومد و ما شدیم یک خانواده شاد 3 نفره. خیلی خوشحالم که با همیم. دیروز بابایی نذاشت به هیچی دست بزنم گفت تو اذیت میشی. همه کارارو خودش تنهایی کرد. نمیدونی چقدر دوست داره. واست میمیره. به دنیا بیای دیگه چه کار میکنه؟!!!! 5 روز دیگه میرم سونوگرافی مامانی. تو رو خدا قلبتو قوی کن که تا اون موقع صداشو بشنوم.   بعد از اون من و بابایی تصمیم داریم به مامان جون و باباجون و عمه هات هم بگیم که تو تو راه این دنیایی. مامان فدات بشه خوب رشد کن...
20 مرداد 1390

خواستنت از خدا

سلام عزیزترینم. الهی مامان فدات بشه که الان نزدیکترینی به من و چقدر ازین بابت به خودم میبالم و به بابایی پز میدم. مامانی برات بگه که مامان و بابا بعد از 3 سال عقد(نامزد بودن) توی اسفند ماه 1388 با هم رفتن زیر یه سقف کوچولو.. تا وقتیکه 1 سال و 2 ماه از زندگیشون گذشته بود همیشه حرف تورو میزدن ولی از اینکه نتونن خواسته هاتو برآورده کنن و خوشبختت کنن میترسیدن. تا وقتیکه من به بابایی اصرار کردم که وقتشه که تو بیای. اونم از بس نگران بود راضی نمیشد پس تصمیم گرفتیم استخاره کنیم. زنگ زدیم به حاج آقا اونم استخاره گرفت و گفت "اونی که داره میاد قبولش کنین خدا آیندش رو اصلاح میکنه." نمیدونی من...
17 مرداد 1390

درد و دل مامان تنها

سلام عزیز دل مامانی. این اولین چیزیه که بعد از به وجود اومدن تو مینویسم. من 16 روزه که فهمیدم تو توی دل مامانی. اولاش مطمئن نبودم تا دوباره آزمایش دادم و دیگه مطمئن شدم که هستی. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. نمیدونی چقدر از خوشحالی گریه کردم. خیلی دلم میخواست که باباییت کنارم بود و با هم شادی میکردیم ولی اون ماموریت بود مامان از روز اول با تو تنها بود. البته از بابایی دلگیر نباش. بابایی داره کار میکنه و دوریه من و تو رو تحمل میکنه که پول دربیاره و برای تو لباسا و اسباب بازیهای قشنگ بخره.... خوشگل مامان اولین کسایی که فهمیدن تو اومدی تو دل مامان، مادر جون و پدر جون بودن. خیلی خوشحال شدن و ذو...
15 مرداد 1390

عکس بچگی مامانی و بابایی

سلام عزیز دل مامان. خوبی خوشگلم؟ امروز اومدم برات عکس بچگی من و بابایی رو بذارم. بابایی وقتی بچه بود. مامانی وقتی بچه بود. عزیزکم من و بابایی رفتیم یه سایتی که با دادن عکس خودمون نینیمون رو پیش بینی میکرد. اون گفت که دختر خانم ما این شکلیه. حالا ما منتظریم تو بدنیا بیای ببینیم چقدر شبیه پیش بینی سایت هستی. مامان فدات بشه عسلم.   مواظب خودت باش نفسم. ...
4 آبان 1389