آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

خاطره زایمان

1391/1/23 14:15
نویسنده : سمانه
1,702 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز 12 فروردین من و بابایی طبق برنامه زود از خواب بلند شدیم و صبحانه خوردیم و حرکت کردیم واسه بیمارستان چمران. آخه دکتر محمدی گفته بود اگه تا 12 هم دردم نگرفت حتما بیام بیمارستان چون کشیک خودش هم هست.

ما هم با خیال راحت میرفتیم. موقع رفتن پدر جون گفت ایشاللا 3 نفری برگردین. من گفتم نه بابا خبری نیست الکی دلتون رو خوش نکنید.

توی راه بابایی آهنگ تولد رو گذشته بود و من هم گریم گرفت باهاش. به بابایی گفتم اگه تو دنیا بیای دلم واسه این روزها و تکونای توی شکمم تنگ میشه.

خلاصه حال عجیبی داشتم. نمیدونستم این آخرین ساعاتی هست که تو رو تو شکمم حمل میکنم و تو دیگه بیتاب شدی و هوس اومدن کردی.

بیمارستان که رسیدیم 1 ساعتی طول کشید تا دکتر بیاد. منم تو اون فاصله معاینه شدم و فشارم چک شدو مثل دفعه های قبل دهانه رحمم اصلا باز نشده بود و سر شما هم تو لگن نیومده بود.

دکتر که اومد وضعیتمو دید گفت پس یه ان اس تی بده اگه خوب بود صبر میکنیم. من هم خوابیدم واسه نوار قلب شما. وقتی تموم شد مامایی که دید گفت نوار قلبش خوب نیست باید سزارین شی.

دکتر هم که اومد دید گفت این نوار قلب واسه 40 هفته اصلا مناسب نیست و بچه دیگه شرایط رحم رو نمیتونه تحمل کنه و ما ختم بارداری میدیم. چون هیچ آمادگی واسه زایمان طبیعی بوجود نیومده پس باید سزارین شی.

منم در کمال ناباوری قبول کردم. برگه هایی بهم داد که بریم کارهای پذیرش رو انجام بدیم.

اومدم بیرون و به بابایی جریان رو گفتم اونم چون از انتظار خسته شده بود خوشحال شد. از اونجا بود که استرس گرفتم. زنگ زدم به مامانم اینا گفتم که بیان بیمارستان.

به چند تا از دوستام هم خبر دادم واسم دعا کنن.

وقتی دوباره به بخش زایمان برگشتم تنها شده بودم و قران میخوندم و دعا میکردم.

مامایی که داشت رگ میگرفت و سوند وصل میکرد اسمت رو پرسید و معنیش رو. خیلی خوشش اومد و یادداشتش کرد.

دکتر یه عمل قبل من داشت. چند بار بابایی رو دیدم. وقتی گان پوشیده بودم استرس رو تو چشمای اون هم دیدم. وقتی ماما میخاست لباسام رو تحویلش بده چون قبلش دیده بود به هر بهانه من میرم جلوی در و با همسرم خلوت میکنم بهم گفت میخای خودت بهش بدی؟ منم خوشحال دوییدم دم در و لباسام رو بهش دادم و از هم خداحافظی کردیم و همدیگرو بوسیدیم و هردومون گریمون گرفت.

بعد از اون همش گریه داشتم تا توی اتاق عمل که داشتن آمادم میکردن, تو دلم آخرین تکون رو خوردی و من اشکام سرازیر شد. پرسنل اتاق عمل داشتن با هم میخندیدن که یکیشون منو دید و گفت ای بابا این داره گریه میکنه. اسمت رو پرسیدن و معنیش رو. خوششون اومد. واسشون جدید بود.

آخرین باری که ساعت رو دیدم 11:30 صبح بود.

بی هوشی عمومی شدم. وقتی دکتر بی هوشی اومد بعد از اولین سوالش که شکم چندمته. با تنفس گاز بیهوشی نفهمیدم کی رفتم؟؟!!

وقتی به هوش اومدم تو ریکاوری اول خیلی سردم بود و میلرزیدم. دردای شدیدی داشتم وقتی به خودم اومدم از سلامتی تو پرسیدم که یکی گفت سالمی و خیالم راحت شد.

به بخش که میرفتم تو راهرو صدای بابایی رو شنیدم و بهش گفتم خیلی درد دارم و اون گفت دخترت رو ببینی همه دردات یادت میره عین خودته.

آرشیدای من ساعت 12 ظهر روز شنبه 12 فروردین سال 91 با قد 50 سانت و وزن 3350 گرم و دور سر 35/5 سانت بدنیا اومد.

خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که عشق من سالمه.

عکس بدو تولد خانم گلی

آپلود سنتر عکس رایگان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

سارا
23 فروردین 91 2:57
سمانه جون منم خیلی خیلی برات خوشجالم عزیزم که بالاخره و به سلامتی گل دختر نازت به زندگیتون قدم گذاشت. امیدوارم که سالم و تندرست باشه و از راه دور میبوسمتون.
مامانی طهورا
23 فروردین 91 19:53
به به چه دخمل نازی قدمش مبارک
سوسن
25 فروردین 91 18:35
سمانه جون تولد آرشیدای عزیز رو بهت تبریک میگم . ایشالا که همیشه زیز سایه پدر و مادر باشه و خدا براتون حفظش کنه. آرشیدای عزیز اومدنت رو به زمین خوش آمد میگم و از دور میبوسمت. سمانه جون دخملک خیلی نازه حتمآ واسش اسپند دود کن.
مامان سارا
28 فروردین 91 18:29
سلام عزیزم.تولد گلت رو به شما و بابای ارشیدای گل تبریک می گم .
نایسل
25 اردیبهشت 91 18:23
وای عزیززز دلم چه خاطره خوشملی خیلی نازه
مامان تسنیم
2 تیر 91 23:35
وااااااااااااییییییییییی فکر کنم دکتر محمدی خودم شما را هم سزارین کرده آخه بهم گفته بود که 12 فروردین بیمارستان چمران شیفته. تهران بدنیا اومد آرشیدا جون دیگه؟