آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

نهم فروردین

سلام دختر نازم. خوبی مامانی؟ این روزا استرس مامان بیشتر شده و همش اعصابش خورده. ببخش اگه اذیتت میکنم. آخه شرایط بدی دارم. پریشب رفتیم بیمارستان هیچ خبری نبود و برگشتیم فقط خانم دکتر واسه شما سونو بیوفیزیکال و nst نوشت. دیروز رفتیم پیش دکتر شاکری انجام دادیم همه چیز خوب بود و شما نمره کامل گرفتی. ازین بابت من و بابا خوشحالیم. ولی هی پرسیدن فامیل و اطرافیان که دخترتون دنیا نیومد و چرا؟؟؟؟ اعصابم رو بهم مبریزه. خودم و خانم دکتر میدونیم که هنوز وقتش نشده ولی دیگران هی میگن دیر شده.انگار همه دکترن!!!! من میدونم شما تا 20 فروردین هم جا داری. آقاجون من هم حالش از اول عید خوب نیست و آخر...
9 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام به دختر ناز نازی من. خوبی عسلم؟ عیدت مبارک خوشگل خانم. امروز ششمین روز از فروردین 91 هست و شما هنوز تو دل مامان جا خشک کردی. از یه روز قبل عید خاله ریحان و دایی فرید اومدن پیشمون و 4 فروردین رفتن. خیلی خوش گذشت. خاله کلی با شما بازی کرد و شمام خودتو براش لوس کردی و حسابی واسش تکون خوردی. همه منتظرن تا دخترک من بیاد و ببیننش. عمه ها و مامان جون و بابا جون هم هر روز زنگ میزنن و منتظرن که ما بهشون یه خبر خوش بدیم ولی خبری نیست. اونها هم دل تو دلشون نیست. مامان و بابا که از همه بدتر........ دختر گلم هر موقع میخای بیا ولی راحت بیا و مامان...
6 فروردين 1391

هفته 38

سلام عزیز دل مامانی. 3 روز بیشتر به نو شدن سال نمونده و من فقط به فکر بدنیا اومدن شما هستم و هیچ چیز دیگه ای واسم مهم نیست. اینم شکم مامانی تو ماه نهم: باباییت هم از ماموریت اومد و یسر رفت بابل سر تا یه سری وسایل رو بیاره و فردا برمیگرده پیشمون. دیروز هم با هم رفتیم واسه شما یه گردنبند با آویز و ان یکاد گرفتیم. خیلی نازه مبارکت باشه عسل خانم. بابا قول داده تا 10 روز بعد از بدنیا اومدن شما پیشمون بمونه و هیچ جا نره. راستی وزن شما تو سونو  3 کیلو و 100 گرم بود. دکتر هم رفتیم و گفت مشکلی واسه زایمان طبیعی ندارم. ایشاللا همه چیز خوب پیش بره و مامان اولین نفری باش...
27 اسفند 1390

3 هفته انتظار تا...

سلام دخترکم. خوبی نفس مامان؟     3 هفته دیگه مونده تا شما دختر عزیزم از توی دلم دربیای و بیای تو بغلم. فقط تصورشه که تحمل این روزا رو برام راحتتر میکنه. از حال و هوای این روزام برات بگم که هرروز انگار یک ماه میگذره برام. بخصوص که بابایی هم نیست تا بهم روحیه بده و بتونم باهاش درددل کنم. خیلی دلم گرفته این روزا و بی تاب اومدن بابات هستم. از ماموریتش متنفرم تو این شرایط. تو ماه نهم بارداریم 25 روز ازم گرفتنش. الان که اینا رو مینویسم داره اشکام میریزه. این روزا خیلی بیتاب شدم و همش گریه میکنم. ولی از مامان وبابام مخفی میکنم که نفهمن به من چی میگذره. تو دلم کلی غصه دارم ...
23 اسفند 1390

کودک من

  عاقبت دریک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاسها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش درکنارم زندگی آغاز کن ...
20 اسفند 1390

هفته 36

سلام به دختر خانم خودم. خوبی مامانی؟ دیگه من و شما داریم هفته های آخر رو میگذرونیم. شما رو نمیدونم ولی برای من که خیلی سخت شده. بخصوص خوابیدن. امیدوارم جای شما راحت باشه. راستی بابایی کار خودش رو کرد و وسط ماموریت مرخصی گرفت و اومد پیشمون. خیلی خوش گذشت. چهارشنبه صبح رسید و  عصر جمعه رفت. با اینکه کم بود ولی خوب بود. کلی هم با شما حرف زد و نازت کرد. دکتر هم رفتیم. آخرین سونو رو واسه 23 اسفند نوشت و 25 ام باید برم نشونش بدم که ایشاللا نشون میده گل دختر من به روش طبیعی بدنیا میاد یا سزارین میشه. بعد از رفتن بابایی سرمای بدی خوردم. دیروز هم رفتم دکتر و دارم دارو میخورم. ام...
14 اسفند 1390

ورود به ماه نهم

سلام عسل مامان. خوبی خوشگل خانم؟ دلم واست یه ذره شده کوچولوی نازم. تبریک میگم دخترکم. وارد ماه نهم جنینیت شدی. این روزا که بابا نیست و رفته ماموریت خیلی شیرین شدی و هی تکونای خوشگل میخوری واسه مامان. امروز خاله سمیه اومده بود دیدن مامان و شما سکسکه کردی و اونم دستش رو گذشت رو شکمم و دید. کلی ذوق کرد. 5 شنبه نوبت دکتر داریم و بابایی میگه میاد و ما رو میبره و دیداری تازه میکنه و دوباره میره. بنده خدا باید همش تو راه باشه. هرچی بهش میگم نیا گوش نمیده. چکار کنه دلش پیش خانم و دختر نازشه. مواظب خودت باش خانم خوشگلم. خیلی دوست دارم و بعد خدا عاشق بابایی و تو هستم. ...
8 اسفند 1390

ماموریت بد موقع بابایی

سلام به دختر ناز و خوشگلم. خوبی عسل مامان؟ خوبی شیرینم؟ عزیزم بابایی رفت ماموریت و من و شما تنها شدیم. البته اومدیم پیش مادر جون و پدر جون. دیروز ساعت ٦ غروب بابایی رفت. منم کلی گریه کردم. چون این روزا بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم. احتمالا 25 روز دیگه بیاد. شما داری حسابی بزرگ میشی و دردهای منم هر روز بیشتر میشه. قربونت برم فقط ازت خواهش میکنم زودتر از موقع دنیا نیا و بذار بابایی بیاد. تا اون موقع خوب غذا بخور و تپل شو عزیزم. خیلی دوست دارم کوچولوی نازم. تو حاصل عشق من و بابایی هستی که هر روز بیشتر از روز قبل میشه. باباییت هم اصلا ...
2 اسفند 1390

من حامل مهمترین اخبارم

  از ابر نازکی باران می آمد  لبخند ماه را «آبستن» بود در پوست نمی گنجد این شادی؛  «ترک برمی دارد!» پوست می اندازم متولد می کنی مرا دو قلب دارم. خوش قلب تر می شوم گرچه دو قلب دارم هر کدامش را بدهم جانم در می رود در اوج گریه شاید بخندم این از مزایای دو قلب است بزرگم می کنی تا کودکی ات را ببینم متولدت می کنم بی ادعای خدایی تکرار می شوم نه در آیینه ها ، در تویی که خودمی بیدارم کن! وقت و بی وقت من هم دلم برایت تنگ می شود  پر می کشد خیالم به دورهایی که تو هستی  گلی یا میوه...
16 بهمن 1390