آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

مسابقه نینی و نقاشی

آرشیدا جون در مسابقه عکس این هفته با موضوع نینی و نقاشی شرکت کرده. اگه دوست داشتید برید رای بدید. از ساعت 12 امشب تا 12 یکشنبه شب مهلت رای گیری هست.   http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=112360&PageNumber=44&msg=ok   اینم عکسش:   پی نوشت: آرشیدا جوجو در این مسابقه سوم شد....
11 شهريور 1391

درگیری با تشک بازی

آرشیدا بلا جدیدا با تشک بازیش درگیر میشه. خانم اون رو میپیچونه دور خودش و شروع به خوردنش میکنه. فداش بشم تا ازش غافل میشم میبینم یه شیطونی کرده. امروزم یدفعه دیدم از رو فرش یه دستمال کاغذی پیدا کرده و نمیدونم چجوری خودش رو بهش رسونده بود. خلاصه تا دیدمش تکه های دستمال رو از تو دهنش و دستاش به زور بیرون کشیدم. اینم عکس شیطونی هاش:   اینجا هم داره خرطوم فیل بیچاره رو میخوره. ...
9 شهريور 1391

مسابقه نینی و نوشیدنی

سلام. یه خبر خوش. روز شنبه 4 شهریور 91 آرشیدا خانوم من توی مسابقه عکس گلهای نینی سایت با موضوع نینی و نوشیدنی سوم شد. ممنون از همه دوستای کلوپمون تو نینی سایت که به خانوم گلی من رای دادن و دوسش داشتن. اینم عکسی که تو مسابقه گذشته بودم: ...
8 شهريور 1391

خواب فرشته کوچولو

فرشته کوچولو من ساعت 11 صبح روی پای پدر جونش بعد از تکونهای بسیار خوابش برد. منم  رفتم شیرش دادم و دوباره خوابید. وای نمیدونین چقدر ناز خوابیده بود.  از دیدنش سیر نمیشدم و هی بهش نگاه میکردم و حال میکردم. خدایا شکرت که این فرشته ناز و دوست داشتنی رو بهم دادی. خیلی دوسش دارم و عاشقشم. به خصوص وقتی خوابه. اینم دو تا عکس  از خواب صبحش برای خاله و عمه هاش که ازش دورن و دلشون براش تنگ شده: امروز ساعت14:45 بعد از مدتها (3 ماه) توی کریرت خوابیدی. البته با تکون دادنش. منم کلی ذوق کردم و دوییدم ازت عکس گرفتم. شمام ببینید چه ناز خوابیده. ...
1 شهريور 1391

تلاش برای چهار دست و پا رفتن

سلام دوستان خوبم. آرشیدا جونی من الان دیگه خیلی نفس شده. شبا زود میخوابه و صبح زود هم بیدار میشه. تا نیم ساعتی خودش تو جاش وول میخوره و بعد سر و صدا راه میندازه که مامانی توام بلند شو و باهام بازی کن. منم بیدار میشم و یکم باهاش بازی میکنم و دست و صورتشو میشورم. بعد یکم ورزش میکنه. تا دو سه ساعت بازی میکنه و خسته میشه ولی نمیخاد بخوابه. مامان مجبوره به زور بخوابونتش که خوش اخلاق بشه. بعد از ظهر هم حتما باید به زور بخوابونمش وگرنه خیلی بداخلاق میشه و همش گریه میکنه. خلاصه اینم برنامه آرشیدا خانم. که اگه خودش بخوابه و انقدر مقاومت نکنه در مقابل خواب خیلی خانمه. راستی جدیدا آرشیدا خیلی...
31 مرداد 1391

4 ماه و نیمگی

سلام عزیز دلم. عشقم. نفسم. عمرم......... امروز آخرین جمعه ماه رمضان بود. چند روز دیگه این ماه رمضان که اولین ماه رمضان زندگیت بود تموم میشه. من امروز وقتی پدر جون و مادر جون خونه نبودن تنهایی بردمت حموم. البته همیشه تنهایی میبرمت ولی مادر جون وقتی شستمت شما رو میگیره و لباس تنت میکنه تا من بیام. ولی این بار اینکارم خودم کردم. خوشگلم شما هم خانم بودی و زیاد اذیت نکردی. چند تا عکس بعد از حمومت گرفتم که با عکس ٨ روزگیت مقایسش کردم کلی حال کردم. هردوش رو میذارم اینجا که یادگاری بمونه. توی ٤ ماه ونیمگیت چقدر فرق کردی با روزای اول. واسه خودت خانمی شدی عسل من. شیرین ترین دختر دنیایی عشقم....
27 مرداد 1391

اولین ظرف شکستن آرشیدا

سلام به دوستای مهربونمون که به ما سر میزنن و آرشیدا گلی رو دوست دارن. امروز آرشیدا جونم برای اولین بار تو زندگیش زد یه ظرف رو شکست. اونم خونه پدر جونش. از اونجا که دخترم خیلی زود به این مهارت دست پیدا کرده( توی 4 ماه و 12 روزگی) خدا به داد ما و پدر جونش برسه. دخترکم از صدای شکستن ظرف ترسید و زد زیر گریه. منم مجبور شدم کلی قربون صدقش برم که عیب نداره مامانی. چیزی نشده. خوب کاری کردی. فدای سرت. بعد هم شیرش دادم و خوابوندمش و تازه رفتم سراغ آشپزخونه که پر از ترکشهای ظرف شده بود. اینم امروز ما...... برای اینکه پست بدون عکس نباشه چند تا عکسم ضمیمه میکنم. این عکس 2 روز پیشه که...
25 مرداد 1391

آرشیدا بلا

سلام به همه دوستای گلمون. آرشیدا خوشگل مامان خیلی بلا شده. همش داره از خودش صدا درمیاره و دست و پا میزنه. زیاد رو زمین نمیمونه و همش میخاد تو بغل باشه. عاشق بیرون رفتنه. وقتی هم خیلی گریه میکنه پدر جون میبرش از پنجره بیرون رو نشونش میده موقتا ساکت میشه. دستاش که خوراکشه همیشه تو دهنشه. لب پایینشم جدیدا میخوره. امروز برای اولین بار 2 تایی رفتیم بیرون. نفسم تو کالسکه خوابید و ما رفتیم بانک خاله سمیه . اونجا بیدار شد. همکاراش کلی قربون صدقش رفتن. اونجا وقتی خاله سمیه از دستگاه پول شمار استفاده کرد زد زیر گریه. از صداش ترسید. خلاصه که سوژه ای شده بود تو بانک. ...
21 مرداد 1391

اولین ماموریت بابایی

سلام به دوستای مهربون وبلاگیمون. من و آرشیدا تنها شدیم. البته تنهای تنها هم که نه اومدیم پیش پدر جون و مادر جون. دختر نازم بابایی خوب و مهربونت برای اولین بار بعد از تولد شما رفت ماموریت. وقتی بزرگ شدی میفهمی بابایی به خاطر اینکه شرایط زندگیت خوب باشه چه فداکاری کرد و 1 ماه 1ماه از دیدن شما خودش رو محروم کرد. دلم براش میسوزه  موقع رفتن هی به شما که خواب بودی نگاه میکرد و نمیتونست ازت دل بکنه. حق داره نمیدونی دیدن چهره فرزند چقدر شیرینه. ایشاللا این 1 ماه زیاد بهش سخت نگذره. شما هم که جیگری شدی. مامان فدات بشه رفتی تو کار گرفتن پاهات. فکر کنم نقشه داری بخوریشون. دستات کمه میخوای پاهات رو هم به دهنت برسو...
18 مرداد 1391