آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

خونه مادر جون

سلام به نفسم عشقم  عمرم...... دختر نازم دو روز دیگه سه ماهگیت تموم میشه و وارد ماه چهارم زندگیت میشی. مامان قربونت بره 3 ماهه که داری شبها و روزها رو کنار من و بابایی میگذرونی. به زندگی ما شور و نشاط وصف ناشدنی دادی. با همه خستگی ها و بی خوابی ها و گریه هات که برای من غیر قابل تحملن ولی عاشق تک تک لحظه هاشم. یک لحظه با تو بودن رو با تموم دنیا عوض نمیکنم و خدا رو شکر میکنم که تو فرشته کوچولو رو به ما داد. همیشه دعام اینه که سالم باشی حالا هر چقدر میخای گریه کن و ما رو اذیت کن فدای سرت. چند روزه اومدیم خونه پدر جون و مادر جون. اینجا تو روز خیلی نق میزنی و بد خواب میشی. یعنی خوابت میاد و نمی...
10 تير 1391

دو ماه و نیمگی آرشیدا

سلام سلام . من اومدم که از خاطرات این چند روز آرشیدا بگم. پدر جون و مادر جون آرشیدا رفتن و من و بابایی کلی دلمون گرفت. راستی روز 24 ام تولد من (مامان آرشیدا ) بود و یه کیک گرفتیم و یه جشن 5 نفره گرفتیم. آرشیدا هم موقع عکس گرفتن بد اخلاق شد و همش گریه کرد. یه عکسش  که از همه بهتر شد رو میذارم. امشب هم بابایی داره برای کارش میره تهران و عمه سمیرا اومده پیشمون که تنها نباشیم. الانم داره باهات بازی میکنه. اینم چند تا عکس جدید آرشیدای نازم:  بعد از تولد در حالیکه از خستگی بغل مادر جونش خوابیده      آرشیدا در حال رانندگی      آرشیدای نازنازی      آرشیدای شیطون ...
30 خرداد 1391

خنده های آرشیدا

سلام به دختر نازم و دوستای گلم. از آرشیدا بلا بگم که این روزا شیطون تر شده و صداهای باحالی از خودش درمیاره. وقتی باهاش حرف میزنیم و صدا در میاریم ذوق میکنه و دست و پا میزنه و صدا درمیاره از خودش. الانم پدر جون و مادر جونش اومدن دیدنش. دو روزه که اینجان و حسابی باهاش بازی میکنن و آرشیدا هم کیف میکنه. منم خیلی خوشحالم این روزا. چون هم پدر مادرم اومدن پیشم هم اینکه آرشیدا داره خیلی تغییر میکنه و هر روز کارای جدید میکنه که آدم رو سر ذوق میاره. عروسکا و جغجغه هاش رو با دستش میگیره و تکون میده. وقتی باهاش حرف میزنی جواب میده. خیلی نفسه. میخام بخورمش. خدا رو شکر میکنم واسه دادن آرشیدا به من و همسرم و از بودنش واقعا شادم. اینم چند تا ع...
26 خرداد 1391

آتلیه مامانی

سلام . مامان باز اومده با عکسایی که از آرشیدا جون گرفته. این روزا آرشیدا یکم بی حال بود به خاطر واکسن. دیشب هم بیقراری میکرد و تا 4 بیدار بود و نق میزد و گریه میکرد. مامان فداش بشه کلافه بود بچم. امروز بهتره. الان بابایی بغلش کرده و دارن با هم  بیبی انیشتین میبینن. اونم داره با دقت نگاه میکنه و یه صداهایی از خودش درمیاره. البته بعضی اوقات هم این ور و اون ور رو نگاه میکنه. ولی در همین حدش هم خوبه . اینم عکسایی که دیروز ازش گرفتم:     ...
23 خرداد 1391

عکس 70 روزگی

سلام به دخمل نازنازی من که هر روز نازتر از روز ناز تر از قبل میشه. یه نفسیه که نگو. مامان فداش بشه. واکسنش رو هم با چند روز تاخیر زد. موقع زدنش یکم گریه کرد و جیغ کشید ولی زود ساکت شد. الانم یکم بی قراری میکنه و براش کلی لالایی خوندم و رو پام گذشتم تا خوابید. دخترم وزنش شده ٥٤٠٠و قدش ٥٩سانت و دور سرش ٣٩سانت. خلاصه خانمی شده برای خودش. اینم عکسای جدید از آرشیدا نفس: ای بابا باز قاطی شد. نوبت کدوم انگشت بود بخورمش؟؟؟؟     مامان عکس نگیر بذار پیراهنمو درست کنم.       مامان تو ماشینم ازم عکس میگیری؟؟؟؟     من که خوابیدم دیگه شما هر چی میخاین عکس بگیرین. ...
20 خرداد 1391

مراحل از خواب پا شدن آرشیدا

اول حسابی خمیازه میکشه و کش و قوس میاد.     بعد یه چشمش رو باز میکنه ببینه اوضاع از چه قراره.( یعنی کسی پیشش هست که خودش رو لوس کنه و بخنده یا باید گریه کنه.)     وقتی خیالش از نتها نبودن راحت شد میخنده.     بعد که خنده هاش تموم شد با در آوردن زبونش میگه که شیر میخاد...... ...
18 خرداد 1391

روز پدر

روز پدر رو به همه پدرها از جمله پدر خودم و پدر همسرم تبریک میگم. یه تبریک ویژه هم به پدرهای جدید که امسال اولین سال پدر شدنشون هست میگم و امیدوارم پدرهای نمونه ای باشند. به همسر مهربون و نازنینم هم از طرف خودم و آرشیدای نازمون تبریک میگم و امیدوارم همیشه سایش روی سر ما و دستای گرمش پشتیبانمون باشه.  این هم کارتی که من و آرشیدا برای بابایی درست کردیم:   اینم داخل کارت:   اینم یه عکس جدید آرشیدا بلا: ...
14 خرداد 1391

دو ماهگی

یه سلام گنده و معذرت خواهی برای چند روز غیبت. از روزی که ما میخاستیم بریم تهران بگم که توی راه خبر دادن که پدربزرگم فوت کرده و مامان و بابام رفتن شمال. ما هم رفتیم خونه مامانم اینا و 1 روز بودیم و روز بعد همراه خاله های من رفتیم شمال برای مراسم.  3 روزی اونجا بودیم و خونه خاله ریحانه بودیم و کلی خوش گذشت. ولی ختم و مراسم که خوب نبود و کلی غصه واسه بابام خوردم که پدرش رو از دست داده بود و اونهم از دیدن آرشیدا تو مراسم ختم خیلی ناراحت شد و گفت هنوز دو ماهش نشده اومد مراسم ختم. الانم برگشتیم خونه خودمون و عمه سمیرا اومده پیشمون و داره آرشیدا کوچولو رو میخوابونه. امروز آش ماست خوردم. نمیدونم به خاطر سیر...
12 خرداد 1391

اولین سفر به محل تولد

سلام دوستای گلم. آرشیدا خانم فردا میخاد بره خونه مادر جون و پدر جونش. دومین مسافرت دختر نازم هست. امیدوارم براش خوب باشه و بهش خوش بگذره. الانم روی تشک بازیش خوابیده و به عروسکاش با دستاش ضربه میزنه که بیان پایین و بخورتشون. اینم عکساش داغ داغ: دیشب هم دوستم سمیه جون اومده بود اینجا و رفتیم دیدنش. برای اولین بار تونستم موهاش رو گل سر بزنم. خیلی جیگر شده بود دخترم. اینم عکسش: ...
5 خرداد 1391