آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

کودک من

  عاقبت دریک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاسها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش درکنارم زندگی آغاز کن ...
20 اسفند 1390

هفته 36

سلام به دختر خانم خودم. خوبی مامانی؟ دیگه من و شما داریم هفته های آخر رو میگذرونیم. شما رو نمیدونم ولی برای من که خیلی سخت شده. بخصوص خوابیدن. امیدوارم جای شما راحت باشه. راستی بابایی کار خودش رو کرد و وسط ماموریت مرخصی گرفت و اومد پیشمون. خیلی خوش گذشت. چهارشنبه صبح رسید و  عصر جمعه رفت. با اینکه کم بود ولی خوب بود. کلی هم با شما حرف زد و نازت کرد. دکتر هم رفتیم. آخرین سونو رو واسه 23 اسفند نوشت و 25 ام باید برم نشونش بدم که ایشاللا نشون میده گل دختر من به روش طبیعی بدنیا میاد یا سزارین میشه. بعد از رفتن بابایی سرمای بدی خوردم. دیروز هم رفتم دکتر و دارم دارو میخورم. ام...
14 اسفند 1390

ورود به ماه نهم

سلام عسل مامان. خوبی خوشگل خانم؟ دلم واست یه ذره شده کوچولوی نازم. تبریک میگم دخترکم. وارد ماه نهم جنینیت شدی. این روزا که بابا نیست و رفته ماموریت خیلی شیرین شدی و هی تکونای خوشگل میخوری واسه مامان. امروز خاله سمیه اومده بود دیدن مامان و شما سکسکه کردی و اونم دستش رو گذشت رو شکمم و دید. کلی ذوق کرد. 5 شنبه نوبت دکتر داریم و بابایی میگه میاد و ما رو میبره و دیداری تازه میکنه و دوباره میره. بنده خدا باید همش تو راه باشه. هرچی بهش میگم نیا گوش نمیده. چکار کنه دلش پیش خانم و دختر نازشه. مواظب خودت باش خانم خوشگلم. خیلی دوست دارم و بعد خدا عاشق بابایی و تو هستم. ...
8 اسفند 1390

ماموریت بد موقع بابایی

سلام به دختر ناز و خوشگلم. خوبی عسل مامان؟ خوبی شیرینم؟ عزیزم بابایی رفت ماموریت و من و شما تنها شدیم. البته اومدیم پیش مادر جون و پدر جون. دیروز ساعت ٦ غروب بابایی رفت. منم کلی گریه کردم. چون این روزا بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم. احتمالا 25 روز دیگه بیاد. شما داری حسابی بزرگ میشی و دردهای منم هر روز بیشتر میشه. قربونت برم فقط ازت خواهش میکنم زودتر از موقع دنیا نیا و بذار بابایی بیاد. تا اون موقع خوب غذا بخور و تپل شو عزیزم. خیلی دوست دارم کوچولوی نازم. تو حاصل عشق من و بابایی هستی که هر روز بیشتر از روز قبل میشه. باباییت هم اصلا ...
2 اسفند 1390

من حامل مهمترین اخبارم

  از ابر نازکی باران می آمد  لبخند ماه را «آبستن» بود در پوست نمی گنجد این شادی؛  «ترک برمی دارد!» پوست می اندازم متولد می کنی مرا دو قلب دارم. خوش قلب تر می شوم گرچه دو قلب دارم هر کدامش را بدهم جانم در می رود در اوج گریه شاید بخندم این از مزایای دو قلب است بزرگم می کنی تا کودکی ات را ببینم متولدت می کنم بی ادعای خدایی تکرار می شوم نه در آیینه ها ، در تویی که خودمی بیدارم کن! وقت و بی وقت من هم دلم برایت تنگ می شود  پر می کشد خیالم به دورهایی که تو هستی  گلی یا میوه...
16 بهمن 1390

هفته 30

سلام دخترکم. خوبی مامانی؟ ما سه چهارم راه رو رفتیم و ده هفته ناقابل مونده تا اومدن شما تو آغوش گرم خونواده. این روزا شما داری هی بزرگ میشی و شکم مامانی رو فشار میدی و با زور بازش میکنی.هههههههه دیگه پوست شکمم مثل شیشه نازک شده و داره ترک میخوره.گریههههههه اینم شکم مامانی تو ماه هفتم: ولی فدای سر دختر نازم. شما سالم بدنیا بیا ، بزن شکم مامان رو خط خطی کن. علاقم به غذاهای شیرین هم بیشتر از قبل شده که میگن حتما بدن شما احتیاج داره. منم میخورم. این روزا دردای من بیشتر شده و موقع خواب خیلی اذیت میشم. راستی پریروز واکسن کزاز زدم و جاش هنوز درد میکنه. ...
4 بهمن 1390

چهره نازتو دیدیم

سلام دختر خانم قشنگم. ببخشید که وقت نکردم برات زودتر بنویسم. آخه از وقتی اومدیم خونمون همش سرمون شلوغه و وقت نشده بیام. از وقتی برگشتیم خونمون واست تعریف کنم که شنبه ١٧ دی که داشتیم برمیگشتیم شمال رفتیم پیش شاکری که یه سونو سلامت جنین از شما بگیره. زیاد معطل نشدیم و زودی چهره زیبای شما رو دیدیم. وای مامانی شما خیلی خوشگل بودی. شاکری هم گفت صورتت گرده. توی یه عکس هم چشمات رو باز کردی که من براش میمیرم. یه جا هم به من و بابایی لبخند زدی. قربونت برم. وزن شما ١١٦٠ گرم و قدتون ٣٤ سانتیمتر بود. خلاصه اندامهای شما هم شکر خدا سالم بودن و مشکلی نبود. ما هم خوشحال اومدیم خونه. راستی ...
24 دی 1390

ورود به ماه هفتم

سلام دختر ناز نازی من. خوبی عزیزم؟؟؟ ورودت به ماه هفتم جنینیت رو تبریک میگم خانمی. دیگه داره شمارش معکوس شروع میشه و روزهای انتظارمون 2 رقمی شده. روزی چند دفعه خودمو وزن میکنم که زیاد اضافه نکنم. تا حالا که خوب بوده شکر خدا. خیلی دوست دارم لحظه دیدارمون زودتر بیاد و روی ماهت رو ببینم. بابایی هم ماموریتش به خاطر مسایلی طولانیتر شد و 4 روز دیگه میاد. دلم براش تنگ شده. اگه جور بشه بابا بیاد چند روز مرخصی میگیره بریم برای شما وسایل خوشگل بگیریم. وای میمیرم برای خرید واسه دختر نازم. ...
7 دی 1390

دوست دارم مادر باشم

    دوست دارم مادر باشم تا کس دیگری بر روی زمین " یک یا دو فرزند را " با عشق به بار آرم دوست دارم از کودکی پرستاری کنم با لب های گرمی که از سینه ام شیر می خورد به جای اینکه گردنبند ملکه ای را بر بالای قلبی سخت بر گردن بیاویزم دوست دارم کودکی خردسال را در بستر نوازش کنم تا در سلامت و ایمنی بیارامد تا آنکه زنجیری از دانه های الماس را احمقانه به دور سرم بیاویزم دوست دارم صورت معصوم کودکی را بشویم با چشم هایی براق و خندان تا آنکه مراسم با شکوه پر آوازگان را با رنگ به تصویر کشم یا در میان...
1 دی 1390