آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

24 روزگی آرشیدا

سلام. امروز من 24 امین روز زندگیم رو آغاز کردم. با ورودم به زندگی مامان و بابا علاوه بر خستگی و بی خوابی براشون شادی و نشاط هم آوردم. خیلی دوسم دارن و هر کاری میکنن که من خوشحال باشم و همه چیم رو به راه باشه. ولی خوب بعضی موقعها من لج میکنم و اذیتشون میکنم. دست خودم نیست نمیتونم بگم چی میخام مجبورم گریه کنم تا خودشون بفهمن. تازگی ها براشون لبخند میزنم که خیلی خوشحالشون کرده. دیروز هم منو بردن دکتر و همه چیم خوب بود خدا رو شکر. وزنم هم 3900 شده بود. آقای دکتر کلی خوشحال شد و مامانی رو تشویق کرد که شیرش خوبه و منم دارم خوب وزن میگیرم. اینم چند تا عکس جدید: ...
7 ارديبهشت 1391

ورود آرشیدا خانم به خونه

سلام به همه دوستان. قبل از هر چیز تشکر میکنم از دوستانی که تولد آرشیدای من رو تبریک گفتن و برای همه آرزوی بهترینها رو دارم. ما اومدیم به خونه. بالاخره بعد از 2 ماه که من از خونه دور بودم و بعد از 2 هفته از ورود آرشیدا ی نازم به جمع خانواده علی رقم اصرار های پدر و مادرم برای بیشتر موندن، ما به خونمون برگشتیم. خدارو شکر دختر گلم زود به آب و هوا عادت کرد و هنوز که مریض نشده و خوبه. عمه سمیش هم پیشمون مونده و کمکمون میکنه. دخترم رو امروز گذاشتیم پیش عمش و با بابایی رفتیم خرید. اونم از خواب بیدار نشد تا بیایم. امروز هم برای بار دوم تو خونمون میبرمش حموم. اینم عکسای امروز آرشیدای من: ...
28 فروردين 1391

خاطره زایمان

صبح روز 12 فروردین من و بابایی طبق برنامه زود از خواب بلند شدیم و صبحانه خوردیم و حرکت کردیم واسه بیمارستان چمران. آخه دکتر محمدی گفته بود اگه تا 12 هم دردم نگرفت حتما بیام بیمارستان چون کشیک خودش هم هست. ما هم با خیال راحت میرفتیم. موقع رفتن پدر جون گفت ایشاللا 3 نفری برگردین. من گفتم نه بابا خبری نیست الکی دلتون رو خوش نکنید. توی راه بابایی آهنگ تولد رو گذشته بود و من هم گریم گرفت باهاش. به بابایی گفتم اگه تو دنیا بیای دلم واسه این روزها و تکونای توی شکمم تنگ میشه. خلاصه حال عجیبی داشتم. نمیدونستم این آخرین ساعاتی هست که تو رو تو شکمم حمل میکنم و تو دیگه بیتاب شدی و هوس اومدن کردی. بیمارستان که رسیدیم 1 س...
23 فروردين 1391

تولد غیر منتظره

سلام. من با یه عالمه خبر جدید اومدم. شرمنده که خیلی دیر شد دخترم وقت نمیداد که بیام. من هم بالاخره مامان شدم. تو روز 12 فروردین به صورت کاملا غیر منتظره دخترم رو با روش سزارین بدنیا آوردم. خاطره زایمانم رو توی پست بعدی میذارم. امروز دختر من که اسم قشنگش آرشیدا ست( بمعنای بانوی درخشان آریایی) 10 روزه شد. نگهداری ازش واقعا سخته ولی به شیرینی هاش میارزه. وقتی در آغوشش میگیرم همه دنیا رو فراموش میکنم و غرق لذت میشم. خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که این فرشته کوچولو رو به ما هدیه داد. این 10 روز واقعا سخت گذشت ولی گذشت. روزهای خوب در انتظار من و همسر عزیزم و...
23 فروردين 1391

نهم فروردین

سلام دختر نازم. خوبی مامانی؟ این روزا استرس مامان بیشتر شده و همش اعصابش خورده. ببخش اگه اذیتت میکنم. آخه شرایط بدی دارم. پریشب رفتیم بیمارستان هیچ خبری نبود و برگشتیم فقط خانم دکتر واسه شما سونو بیوفیزیکال و nst نوشت. دیروز رفتیم پیش دکتر شاکری انجام دادیم همه چیز خوب بود و شما نمره کامل گرفتی. ازین بابت من و بابا خوشحالیم. ولی هی پرسیدن فامیل و اطرافیان که دخترتون دنیا نیومد و چرا؟؟؟؟ اعصابم رو بهم مبریزه. خودم و خانم دکتر میدونیم که هنوز وقتش نشده ولی دیگران هی میگن دیر شده.انگار همه دکترن!!!! من میدونم شما تا 20 فروردین هم جا داری. آقاجون من هم حالش از اول عید خوب نیست و آخر...
9 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام به دختر ناز نازی من. خوبی عسلم؟ عیدت مبارک خوشگل خانم. امروز ششمین روز از فروردین 91 هست و شما هنوز تو دل مامان جا خشک کردی. از یه روز قبل عید خاله ریحان و دایی فرید اومدن پیشمون و 4 فروردین رفتن. خیلی خوش گذشت. خاله کلی با شما بازی کرد و شمام خودتو براش لوس کردی و حسابی واسش تکون خوردی. همه منتظرن تا دخترک من بیاد و ببیننش. عمه ها و مامان جون و بابا جون هم هر روز زنگ میزنن و منتظرن که ما بهشون یه خبر خوش بدیم ولی خبری نیست. اونها هم دل تو دلشون نیست. مامان و بابا که از همه بدتر........ دختر گلم هر موقع میخای بیا ولی راحت بیا و مامان...
6 فروردين 1391

هفته 38

سلام عزیز دل مامانی. 3 روز بیشتر به نو شدن سال نمونده و من فقط به فکر بدنیا اومدن شما هستم و هیچ چیز دیگه ای واسم مهم نیست. اینم شکم مامانی تو ماه نهم: باباییت هم از ماموریت اومد و یسر رفت بابل سر تا یه سری وسایل رو بیاره و فردا برمیگرده پیشمون. دیروز هم با هم رفتیم واسه شما یه گردنبند با آویز و ان یکاد گرفتیم. خیلی نازه مبارکت باشه عسل خانم. بابا قول داده تا 10 روز بعد از بدنیا اومدن شما پیشمون بمونه و هیچ جا نره. راستی وزن شما تو سونو  3 کیلو و 100 گرم بود. دکتر هم رفتیم و گفت مشکلی واسه زایمان طبیعی ندارم. ایشاللا همه چیز خوب پیش بره و مامان اولین نفری باش...
27 اسفند 1390

3 هفته انتظار تا...

سلام دخترکم. خوبی نفس مامان؟     3 هفته دیگه مونده تا شما دختر عزیزم از توی دلم دربیای و بیای تو بغلم. فقط تصورشه که تحمل این روزا رو برام راحتتر میکنه. از حال و هوای این روزام برات بگم که هرروز انگار یک ماه میگذره برام. بخصوص که بابایی هم نیست تا بهم روحیه بده و بتونم باهاش درددل کنم. خیلی دلم گرفته این روزا و بی تاب اومدن بابات هستم. از ماموریتش متنفرم تو این شرایط. تو ماه نهم بارداریم 25 روز ازم گرفتنش. الان که اینا رو مینویسم داره اشکام میریزه. این روزا خیلی بیتاب شدم و همش گریه میکنم. ولی از مامان وبابام مخفی میکنم که نفهمن به من چی میگذره. تو دلم کلی غصه دارم ...
23 اسفند 1390