آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

سفر مشهد

سلاممممممممم دوستای گلم منو ببخشید برای تاخیر توی آپ کردن وبلاگ. خیلی درگیر بودیم این روزا و نت هم در دسترسم نبود. از روزی که بابای آرشیدا اومد خونه براتون میگم  تا امروز. روز 26 اردیبهشت بابایی اومد و آرشیدا بسیار بسیار خوشحال شد و سر از پا نمیشناخت. باورتون میشه اون روز همش الکی میخندید و همه غذاهاش رو هم از دست بابایی تا تهش خورد. فرداش من یه آزمون استخدامی داشتم و با بابایی 7 صبح رفتیم و 12 اومدیم خونه. مامانم میگفت میرفت پشت در اتاقم و هی میگفت مامانی. ظهر هم دختر خالم و همسرش و دخترشون صبا خانم مهمونمون بودن. فرداش رو بابایی استراحت کرد و عصری هم بیرون رفتیم و بعد شروع به جمع کردن وسایل ک...
7 خرداد 1392

سردرد مامانی

دیروز نمیدونم چرا از عصر سردرد گرفتم. کم کم سردردم شدید و شدیدتر شد. بعدش همراه با حالت تهوع و... شد. دراز کشیده بودم و با روسری سرم رو محکم بسته بودم. آرشیدا هی میومد روسری و موهام رو میکشید و میخواست بازی کنه. مادر جون میگفت مامان سرش درد میکنه اذیتش نکن. اونم میرفت و باز میومد. دیگه نتونستم تحملش کنم و مجبور شدم برم درمانگاه. خلاصه اونجا هم وسط سرم حالم بد شد و دستم هم به خاطر تکون خوردن ورم کرد و اوضاع بدی داشتم. خیلی خیلی حالم بد بود. 11 شب که اومدیم خونه مامان آرشیدا رو خوابونده بود. ولی میگفت با بغض خوابید و ناراحت بود. شیرش دادم و بعد از خوردن یه چیزایی رفتم پیشش خوابیدم. صبح که بیدار شد ا...
24 ارديبهشت 1392

فقط عکس

این پست مخصوص عکسهای آرشیدا جونی و شیطونیهاشه. برای خاله ریحان و عمه هاش و همه اوناییکه دلشون برای آرشیدا تنگ شده. اون روز برای اولین بار گفت گوجه. خیلی هم ناز میگه.     ریخت و پاشهای روزانه   یعنی حالی میکنی وقتی آزادت میذارم که یه کابینت رو خالی کنی.   تلاش برای برداشتن تکه های سیب با چنگال....     این عسلی رو اینجا گذشتیم که شما نیای سیمها رو بکشی ولی شده پاتوقت.   اینم یه نمونه دیگش.   اینجا هم برای دستکش جیغ و داد کردی که مادر جون دستت کرد و خیلی خوشحال شده بودی و نیم ساعتی درش نیاوردی و همه جا باهاش میرفتی.   ...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر و 13 ماهگی نازگلم

روز مادر رو به همه مامانهای مهربون و فداکار به خصوص مامان خودم و همسرم که از بهترین مامانهای دنیا هستن تبریک میگم. یه تبریک ویژه هم به مامانهای دوستای وبلاگی آرشیدا جون. امیدوارم سالیان سال سایتون روی سر فرزندانتون باشه. امسال بابایی آرشیدا روز زن و مادر پیشمون نبود و من یکم دلم گرفته بود. ولی شبش آرشیدا برای اولین بار وقتی گفتم مامان رو بوس کن اومد لپمو بوس کرد. خیلی خوشحالم کرد این کارش و از هر هدیه ای برام شیرینتر بود. یکی از بهترین بوسه هایی بود که گرفتم. خدایا شکرت که این نعمت رو بهم دادی تا بوسه فرزندم رو احساس کنم. مرسی خدا جون که منو مادر کردی..... خوب از روز م...
12 ارديبهشت 1392

گشت و گذار پارکینگی

سلام به دوستای گل دختر قشنگم و مامانای مهربونشون. آرشیدا حسابی ددری شده این روزا و تا یکی میخواد از خونه بره بیرون کلی جیغ و گریه راه میندازه. منم اکثر روزا میبرمش تو پارکینگ و یکم هم کوچه که دلش وا بشه. الان بیرون نمیتونه زیاد راه بره که ببرمش پارک. توی کالسکه هم که اصلا نمیشینه و جمعش کردیم. هم آروم راه میره با کفش هم اینکه به همه چی میخواد نگاه کنه و هی وایمیسته که ببینه اون بچه هه چکار میکنه و اون آقاهه کجا میره .اون ماشینه چرا بوق زد و اون موتوره کجا میره......... خلاصه عسل خانم ما خیلی کنجکاوه. جدیدا عکس سگ که میبینی میگه آپ آپ آپ. کلی هم به خودت فشار میاری و انقدر پشت هم میگی که نفست میگیره. ...
9 ارديبهشت 1392

کارای جدید نفسم

سلام به عزیز دل مامان. امروز روز آخریه که بابایی پیشمون بود و فردا باید بره. حداقل یک ماه ازمون دوره. خیلی برات ناراحتم چون این بار بیشتر از همیشه بابایی رو میشناسی و بهش وابسته شدی. دیگه کاملا مطمئنم که دلت براش تنگ میشه. مامان برات بمیره که باید دوری باباییت رو تحمل کنی عشق من. این روزا خیلی کارای جدید یاد گرفتی. پا ، دست ، گوش ، مو ، بینی ، زبون و چشمت رو نشون میدی. تو اینها پا و مو رو میگی. هر چیزی که نتونی باز کنی میاری میدی بهم و میگی با یعنی باز کن. چیزی بخوای بدی بهمون میگی بیی یعنی بگیر. چیزی بخوای بگیری میگی ده یعنی بده . بعضی وقتا هم میگی من. موقع بیرون رفتن هم میگ...
2 ارديبهشت 1392

عکسهای تولد 1 سالگی آرشیدا

اولین سالگرد تولد آرشیدا با 10 روز تاخیر تو خونه خودمون برگزار شد. خیلی خوش گذشت و اینکه تولد خانم طلا باعث شد همه خانواده بعد از مدتها دور هم جمع بشن عالی بود. خوشگل مامان هم خوش اخلاق بود. حسابی تو حیاط و بیرون گشت و همش میگفت گل..... اینم گلچینی از عکسای روز تولد عروسک من: کارت دعوت:   ساعت تولد نفسم و اولین لباسهای کوچولوش   ریسه عکسهای 12 ماهش که طراحی خاله ریحان جونش بود.   اینم کار باباییه   این کفشدوزک رو هم خاله ریحان زحمتشو کشیده   اینجا هم گشت و گذار خانم طلا تو حیاط و باغچه هست.   اینم سند گل گفتنشهههه   این ...
29 فروردين 1392

یک سالگی و دومین 13 بدر زندگی من

دخمل طلای من ، عشق و نفس مامان روز 12 فروردین یک ساله شد. 13 فروردین که هم دومین 13 بدرش رو تجربه کرد. البته 13 بدر پارسال تو راه بیمارستان به خونه بود و چیز خاصی نفهمید و همش تو ماشین خواب بود. باورم نمیشه این آرشیدای شیطون  همون جوجه 1 سال پیشه که با 50 سانت قد و 3350 گرم وزن متولد شده بود. مراحل رشدش مثل نوار جلوی چشمش میاد. اولین بار که تونست غلت بزنه ... اولین قهقه هاش..اولین نشستنش... اولین بار که سینه خیز رفت... اولین چهار دست و پا رفتنش... اولین ایستادن و اولین قدمهاش... اولین دست زدن و نانای کردنش... اولین بابا و ماما گفتنش..... خیلی خیلی شیرین بود همه روزایی که با نفس اون از خواب بیدار شدم و ...
15 فروردين 1392

رویش پنجمین مروارید

اومدم که خبر بیرون اومدن پنجمین مروارید آرشیدا رو از صدفش تو تاریخ 6 فروردین 92 بدم. درست 6 روز مونده به  یکسالگیش.   راستی فردا که 8 ام فروردینه بابایی آرشیدا میاد پیشمون و ما خیلی خوشحالیم.   یه خبر جدید اینه که دو سه روزه از غذای سفره بهش میدم بخوره. بعضی موقع ها خوب میخوره و بعضی اوقات اصلا لب باز نمیکنه که امتحان کنه. ولی در کل  بد نبوده. دیگه کنار غذای خودمون اون هم میشینه که چه عرض کنم دور سفره راه میره و هر چند وقت یه کم میخوره. آخر غذای خودم هم میشینم و سر فرصت بقیه غذاش رو بهش میدم.( البته اگه بخوره.) دیگه دخملم حسابی خانم شده. ...
7 فروردين 1392

اولین بیرون رفتن آرشیدا با پاهای کوچولوی خودش

یه خبر مهم. دیروز که دوم فروردین سال 92 بود من و آرشیدایی خونه تنها بودیم. ( پدر جون و مادر جون برای شیرینی خورون پسر خالم علی آقا به خونه خالم که شهرستانه رفته بودن) منم ازین فرصت استفاده کردم و گفتم آرشیدا رو برای اولین ببرم بیرون که راه بره البته با گرفتن دستش نه به تنهایی. این شد که آماده شدیم و گفتم تا سر کوچه هم شده ببرمش. وقتی رفتیم بیرون و خودش راه میرفت خیلی خوشحال بود و به همه جا خوب نگاه میکرد فقط طبق عادت تو خونش هر جا یه آشغال کوچولو میدید زوم میکرد روش و میخواست برداره و بخورش. که منجربه نشستن چند بارش شد. تا سر کوچه رفتیم و خورد زمین و دیگه برگشتیم ولی نیم ساعتی هم توی پارکینگ چرخید و کیف کرد. ...
4 فروردين 1392