آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

سرماخوردگی کشدار

سلام به دوستای مهربونمون که در نبود ما جویای احوال آرشیدای سرما خورده بودن. آرشیدا بهتر شده ولی هنوز خوب نشده و سرفه میکنه. دیشب هم یکم تبدار بود که پاشویش کردم بهتر شد و خوابید. امروز هم خاله ریحان و دایی فریدش اومدن پیشمون. امیدوارم حالش بهتر بشه و بهمون خوش بگذره. هر روز شیطونتر میشه این دخملی. مثل فرفره چهار دست و پا میره وقتی کسی دنبالش کنه میاد سرشو تو بغل من فرو میکنه که قایم بشه. چند روزی هست که نشسته شیر میخوره. دیروز داشت بیبی انیشتین میدید و شیر میخورد. جالبه یه جاهاییش هیجان زده میشد و بلند میشد وایمیاستاد و میخندید بعد دوباره مینشست و میخورد. خلاصه خیلی بانمک شده بود. ...
10 دی 1391

اولین سرما خوردگی آرشیدا

با پوزش از تاخیری که توی آپ کردن وبلاگ داشتیم سلاااااااااااااااااام. بابایی آرشیدا 26 آذر اومد و ما 27 آذر آرشیدا رو بردیم آتلیه دوستم لیلا جون. توی یکی دو روز هم سریع یه ست آتلیه براش بافتم و باهاش عکس گرفت که خیلی جیگر شد. عکساش که آماده شد میذارم شما هم ببینید. 28 آذر هم اومدیم خونمون تو بابلسر. ولی آرشیدای ما از فردای روزی که اومدیم به سرفه افتاد. شب یلدا خونه دایی بابایی بودیم. ولی آرشیدا حال نداشت و همش نق زد. وقتی هم که به سرفه میفتاد خیلی اذیت میشد. دکترش هم نبود و مجبور شدیم تا شنبه صبر کنیم که ببریمش دکتر. امروز که شنبه بود رفتیم دکتر. معاینش کرد و براش دارو نوشت. و گفت ت...
3 دی 1391

8 ماه و 10 روزگی

آرشیدا جونم صبح زود قبل مامانی از خواب بیدار میشه و از سر و کولش بالا میره. امروز که بیدار شدم دیدم سبد لباساش دمر افتاده و همه رو ریخته بیرون. از زیر تخت یه چیزاییکه زورش رسیده رو کشیده بیرون . خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا اتاق رو مرتب کنم. باباییش هم ایشاللا هفته بعد میاد. بعضی اوقات آرشیدا میگه بابا مامان. پشت سر هم. خیلی خوردنی میشه عسلم. تو ادامه مطلب عکسای امروزشو ببینید:     پی نوشت: موهای جلوی آرشیدا میومد تو چشمش. علی رقم میل باطنیم مجبور شدم کوتاهشون کنم. بغلاش رو هم یکم کوتاه کردم. خیلی خوشگل و ناز شده عسلم. آرشیدا جونم صبح زود قبل مامانی از خواب بیدار میشه و از سر و کولش با...
24 آذر 1391

آرشیدا و آینه

آرشیدای بلای من امروز 8 ماه و 9 روزه شد. جیگر مامان بسیار بسیار شیطونه. امروز بردمش بیرون تنهایی که اشتباه خیلی بزرگی بود. خیلی خیلی خیلی اذیتم کرد. تو کالسکه که تا 5 دیقه بیشتر نموند. بعدش من با یه دست کالسکه و با یه دست آرشیدای غر غرو  رو میاوردم. دست درد و کمر دردم که بماند کلاه و شالشم هی میکشید  و جیغ میزد. بالاخره کلاهشم انداخت زمین و گلی شد. خلاصه با مشقت خودمو رسوندم خونه و دیگه به خودم قول دادم تنهایی بیرون نبرمش. امروز صبح دیدم کشوهای کابینت آشپزخونه رو کشیده بیرون و هر چی توشون بوده داره میریزه بیرون. اینم چند تا عکس از امشبش که داشت توی آینه دلبری میکرد : (عکسها رو توی ادامه مطلب ببینید.)...
21 آذر 1391

8 ماهگی

آرشیدای نازم 8 ماهه شد. باورم نمیشه 8 ماه تموم از بودنش کنار ما میگذره. خدا رو شکر میکنم که یه فرشته کوچولو از آسمونا واسه ما فرستاد و زندگی شیرین من و باباش رو از عسل هم شیرینتر کرد. اگه این فرشته کنارم نبود نمیدونم چجوری میتونستم دوری های یک ماهه همسری رو تحمل کنم. خیلی دوسشون دارم . عزیزترین زندگیم هستند این پدر و دختر ناز. ایشاللا همیشه سالم و شاد کنار هم زندگی کنیم و همیشه خاطره های خوش باشه از گذشته مون. خوب دخمل من این روزا همون بابا رو هی میگه. یه بار هم خاله گفت. ( آله) دیروزم که داشتم با باباش حرف میزدم گوشی رو دادم بهش و گفتم بگو الو بابا. اونم ذوق کرد و گفت اووو باااا باااا. ...
14 آذر 1391

ماه 8 هم تمام میشود

فردا آرشیدا 8 ماهش تموم میشه. عزیز دل مامان این روزها مثل همیشه خیلی شیطون و بلاست. همه چیز رو میگیره و بلند میشه. بعدش با احتیاط میشینه.وقتی بیبی انیشتین میبینه هی میره جلو تیوی و اون رو میچسبه و می ایسته و از جلو نگاه میکنه. هی من میارمش عقب و اون دوباره میره سرجاش... لباسایی که روی رخت آویز میذاریم خشک بشه میکشه پایین و تو خونه پخش میکنه. سروقت لباسای خودشم میره و اونارو تو اتاق پخش میکنه. وقتی کشو ، کمد یا یخچال باز بشه با ذوق میاد که بره توش و ببینه چه خبره. وقتی صداش میکنم برمیگرده با ذوق نگام میکنه و اکثر اوقات میاد پیشم. دیروز برای اولین بار بعد از دنیا اومدنش با خاله هام رفتم ...
11 آذر 1391

همایش شیرخوارگان حسینی

امروز همایش شیر خوارگان حسینی بود. همیشه وقتی این صحنه ها رو تو تی وی میدیم خیلی دلم میخواست منم یه روزی شیرخوارم رو بغل بگیرم و تو این مراسم شرکت کنم. خدایا ازت ممنونم که این آرزوی منو براورده کردی. با آرشیدا و مادر جونش رفتیم مراسم. بر خلاف انتظارم با تعجب همه جا رو نگاه میکرد و جیکش درنمیومد. فقط وقتی میرفت بغل مادرم جیغ میزد که بیاد بغل من. از کنجکاوی که خسته شد شیر دادم بهش و خوابش برد. وقتی بیدار شد آخرای مراسم بود. خدایا شکرت که امروز من و آرشیدا هم تونستیم تو مراسم شرکت کنیم. اینم عکسای امروز: برای دیدنشون به ادامه مطلب برید. ( برای بهتر شدن سرعت وبلاگ ازین به بعد عکسها رو توی ...
3 آذر 1391

خاطرات این 1 ماه

سلام. میخام امروز از خاطرات جالب این 1 ماه بگم. گرچه هر روزش 1000 خاطرس ولی گلچینش میکنم. این عکس رو هم بابایی زحمتش رو کشید. از شب اول تو بیمارستان شروع میکنم که اصلا صدای گریت در نیومد. من که خوابیدم ولی مادر جون میگفت تا صبح بیدار بودی و در سکوت به در و دیوار نگاه میکردی. از فرداش که قبل از ترخیص دکتر اطفال شما رو معاینه کرد و گریت رو دراورد تازه فهمیدی چه چیز خوبیه این گریه بعدش بغلت میکنیم. از اول شل و ول نبودی و خوب گردنت رو نگه میداشتی. تو خواب خیلی میخندیدی که عکساش هم هست. به حرفا خوب گوش میکردی و به طرف صدا برمیگشتی. به چشم فردی که باهات حرف میزد زل میزدی. وقتی شیرمیخاستی زبونت رو درمیاوردی...
17 ارديبهشت 1391

1 ماهگی آرشیدای من

امروز دختر نازم یک ماهه میشه. انگار چند ماه گذشته ولی خدا رو شکر میکنم که از پس بچه داری براومدم. امروز قراره یه کیک بگیریم و 1 ماهگی آرشیدا رو با همسرم جشن بگیریم. 8 اردیبهشت هم خانواده همسرم یه جشن برای تولد دخترم گرفتن که کل جشن رو خانمی خواب بود. امروز هم بد لج شده و تا میذارمش زمین گریه میکنه و حتی وقتی خوابه میخاد تو بغلم باشه. اینم عکسای جدیدش:   آرشیدا تو جشن خودش   مامانی نمیخای به من شیر بدی؟؟؟؟   ...
12 ارديبهشت 1391