آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

آرشیدا و آینه

1391/9/21 3:40
نویسنده : سمانه
878 بازدید
اشتراک گذاری

آرشیدای بلای من امروز 8 ماه و 9 روزه شد.

جیگر مامان بسیار بسیار شیطونه.از خود راضی

امروز بردمش بیرون تنهایی که اشتباه خیلی بزرگی بود.

خیلی خیلی خیلی اذیتم کرد. تو کالسکه که تا 5 دیقه بیشتر نموند. بعدش من با یه دست کالسکه و با یه دست آرشیدای غر غرو  رو میاوردم. دست درد و کمر دردم که بماند کلاه و شالشم هی میکشید  و جیغ میزد. بالاخره کلاهشم انداخت زمین و گلی شد.

خلاصه با مشقت خودمو رسوندم خونه و دیگه به خودم قول دادم تنهایی بیرون نبرمش.

امروز صبح دیدم کشوهای کابینت آشپزخونه رو کشیده بیرون و هر چی توشون بوده داره میریزه بیرون.

اینم چند تا عکس از امشبش که داشت توی آینه دلبری میکرد :

(عکسها رو توی ادامه مطلب ببینید.)

 

آرشیدای بلای من امروز 8 ماه و 9 روزه شد.

جیگر مامان بسیار بسیار شیطونه.از خود راضی

امروز بردمش بیرون تنهایی که اشتباه خیلی بزرگی بود.

خیلی خیلی خیلی اذیتم کرد. تو کالسکه که تا 5 دیقه بیشتر نموند. بعدش من با یه دست کالسکه و با یه دست آرشیدای غر غرو  رو میاوردم. دست درد و کمر دردم که بماند کلاه و شالشم هی میکشید  و جیغ میزد. بالاخره کلاهشم انداخت زمین و گلی شد.

خلاصه با مشقت خودمو رسوندم خونه و دیگه به خودم قول دادم تنهایی بیرون نبرمش.

امروز صبح دیدم کشوهای کابینت آشپزخونه رو کشیده بیرون و هر چی توشون بوده داره میریزه بیرون.

اینم چند تا عکس از امشبش که داشت توی آینه دلبری میکرد :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

هیراد و عمه لیلاش
21 آذر 91 22:05
ارشیدا جونو کلی ببوسین خیلی نازه حالا کجاشو دیدید کلی شیطون بشه برات راستی خوشحال میشم به ما سر بزنید هیراد جون توی مسابقه اتلیه سها شرکت کرده ممنون میشم برید و بهش رای 5 امتیازی بدید
سمیرا
21 آذر 91 22:57
ای جونم عمه,تو همینطوریشم دلبری و دل مارو بردی عسلم دوست دالم
کیجا
22 آذر 91 9:57
روزگاري در گوشه اي از دفترم نوشته بودم تنهائي را دوست دارم چون بي وفا نيست تنهائي را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام تنهائي رادوست دارم چون عشق دروغين درآن نيست تنهائي را دوست دارم چون خدا هم تنهاست تنهائي رادوست دارم چون در خلوت وتنهائيم در انتظار خواهم گريست وهيچ کس اشکهايم را نميبيند اما از روزي که تو راديديم نوشتم از تنهائي بيزارم چون تنهائي ياد آور لحظات تلخ بي توبودنم است از تنهائی بيزارم زيرا فضاي غم گفته سكوتم تورا فرياد ميزند از تنهائي بيزارم چون به تو وابسته ام از تنهائي بيزارم چون با تو بودن راتجربه کرده ام از تنهائي بيزارم چون خداوندهيچ انساني را تنها نيافريد از تنهائي بيزارم چون خداوند تو رابرايم فرستاد تا تنها نباشم از تنهائي بيزارم زيرا هر وقت تنهائي گريه كنم دستهاي مهربانت رابراي پاک كردن اشكهايم كم مي آورم از تنهائي بيزارم چون شيرين ترين لحظاتم باتوبودن است از تنهائي بيزارم چون مرداب مرده تنم با آفتاب نگاه تو جان ميگيرد از تنهائي بيزارم چون کوير خشک لبانم عطش باران محبت از لبانت رادارد از تنهائي بيزارم چون هنوز به قداست شانه هايت ايمان دارم از تنهائي بيزارم چون تمام واژه هاي شعرم با تو بودن را فرياد ميزند از تنهائي بيزارم چون هيچگاه تنهائي را درک نکردم هميشه و همه جا درهمه حال حضورت را در قلبم حس کردم پس بگذار با تو باشم عاشقانه در آغوش پر مهر تو بميرم تا هميشه ماندگار باشم تنهایم نگذار
خاله ریحان
22 آذر 91 10:14
وای چرا این نخودو تنهایی بردی بیرونننن!!! 3 نفری حریفش نمیشدیم!! قربون اون قیافت بشم جوجه طلا
الهام مامان آوینا
22 آذر 91 13:39
سلام. کلی تایپ کردم بعد دیدم انگلیسی نوشتم!!!!!!!!!!!! دقیقا سمانه جون اوینا هم این بلا را یه روز سر من دراورد. یه دست کالسکه و یه دست اوینا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!این جیگگگگگگگگگگگر چه ذوقی کرده تو اینه خودش رو دیده...راستی ارشیدا گوشواره هاش را نمیکشه؟؟؟؟ تا به حال در نیاورده خودش از گوشش؟ اخه برای اوینا حلقه ای بود یه بار خودش از گوشش دراورده بود. منم ترسیدم دیگه از وشش دراوردم و هر از گاهی تو گوشش میکنم که مبادا پر بشه. راستی اپم. نظرت در مورد اینکه اوینا شبیه کیه یادت نره؟؟؟؟
سمیه
22 آذر 91 19:35
عمه فدات بشه که روز به روز شیطونوبا نمکترمیشی.دلم برات یک ذره شد عسل عمه
soli مامان ادرینا
23 آذر 91 10:06
چه بامزه شدی توو عسل خانم ..همیشه خنده روی لبای قشنگت باشه عزیزم
مامان تسنیم
23 آذر 91 12:25
چه کیفی کرده خودشو تو آینه دیده؟؟؟ من نمیدونم بچه های این دوره زمونه چقدر از خودشون خوششون میاد تسنیم هم کلی ذوق میکنه وقتی عکساش را میبینه
سوسن
23 آذر 91 18:30
عزیزمممممممممممم آرشیدای شیطون. مامان رو حسابی اذیت کردی آره بلااااااااااا مامانییییییییییییی از طرف من ببوسش
مامی آوید
24 آذر 91 15:52
عزیممممم چقدر بلا شدی تو....چه کیفی کرده خودشو تو آینه دیده...شیطنت از چشماش میباره مامانی....خدا طاقتتو زیاد کنه سمان جون
زهره مامان آریان
26 آذر 91 23:52
چه ذوق می کنه خودش رو می بینه.وای منم چند بار ازین اتفاقا برام افتاد یه دست کالسکه و یه دست بچه تازه با کلی غرغر و اذیت.هر دفعه هم به خودم قول دادم دیگه تنهایی نبرمش بیرون ولی روش نموندم
درنا(مامان محمدرهام)
27 آذر 91 16:50
وااااى سمانه تو خيابون چه کشيدى!!! قلبون اين دخمل بشم
راحله
27 آذر 91 16:51
مووووووووش بوخوله تولو