آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

خورشید 15 ماهه من

فردا خورشیدکم 15 ماهه میشه و من به پیشواز این روز اومدم. بابایی که از ماموریت اومد ما با پدر جون و عزیز رفتیم خونه خاله ریحان و دایی فرید. اونها سفید کنار ویلا گرفته بودن و حسابی بهمون خوش گذشت. راستی دقیقا روز تولد بابایی که 4 تیر بود اونجا بودیم و خاله ریحان و دایی فرید زحمت کشیدن و برای بابایی کیک گرفتن و شما هم حسابی ازش خوردی. از اونجا با عزیز و پدر جون اومدیم طرف خونه خودمون. مستقیم رفتیم خونه باباجون که دلشون واست خیلی تنگ شده بود. بعد از یه روز اومدیم خونه خودمون. تا دو سه روز دیگه عزیز اینا پیشمون هستن. ما هم همش میریم بیرون و حسابی بهت خوش میگذره و شبا بیهوش میشی ولی بازم صبح زود بیدار میشی و مامان رو اذیت میکنی...
11 تير 1392

فوت حاجی بابا

تو این پست میخوام یه خبر بد رو برات بنویسم عزیز دلم. حاجی بابا ، پدر بزرگ پدری بابایی بود. آخرین پدربزرگ من و بابایی که روز 15 خرداد به رحمت خدا رفت. وقتی بدنیا اومدی دو تا از پدر بزرگهای من و بابایی زنده بودن که پدر بزرگ من وقتی هنوز 2 ماهت نشده بود فوت شدن و امسال در سن 1 سال و 2 ماهگیت هم پدر بزرگ بابایی رو از دست دادیم. حاجی بابا مرد مهربونی بود و خیلی دوست داشت. بابا جون اولین پسرش و بابایی اولین نوش و شما اولین و تنها نتیجش بودی. روز 15 هم بابایی که این خبر رو شنید مرخصی گرفت و راه افتاد تا برای  تشییع جنازه برسه. همون شب حرکت کردیم و صبح رسیدیم اونجا. شما وقتی اونجا دیدی همه با ص...
3 تير 1392

طوطی من

ببخشید از تاخیر طولانیم دوستای گلم. آخه نتمون قطع شده بود به مدت 11 روز!!!!!! امروز درست شد. منم گفتم سریع یه پست بذارم که وبلاگو خاک گرفته. دخمل طلای من طوطی شده این روزا. هر چی میشنوه تکرار میکنه. بهش میگم طوطی. اونم میگه طوطی. از پست قبلی کلی کلمه جدید یاد گرفته که برای به  یادگار موندنشون اینجا مینویسمشون. خیلی هم شیطون و بلا شده و همش میخواد روی مبلها و عسلیها راه بره و کارای خطرناک بکنه. مامان فدای شیرین کاریهاش بشه که هر روز بیشتر میشن. تا یکی میخواد بره بیرون میاد مظلوم نگاهش میکنه و گردنش رو کج میکنه و میگه دده. یعنی منم با خودت ببر. با این حرکتش پدر جون دلش آت...
3 تير 1392

کلمات جدید نفس من

همونطور که قول داده بودم این پست مخصوص حرفا و کارا جدید آرشیدا نفسه مامانه. به اعضای بدنی که بلد بود و نشون میداد میمی و شکم هم اضافه شده. وقتی پیپی میکنه میگم پیپی کردی؟ اونم پوشکش رو میگیره و خیلی ناز میگه بیبی. صدای گربه و سگ و جوجه و مرغ و خروس و گاو و ببعی و کلاغ و قورباغه رو که خیلی وقته میگه جدیدا میگیم خرس چی میگه, میگه خخخخخخخخخخخخ تازه حال داشته باشه دستاشم میاره بالا. به دمپایی و کفش و صندل میگه داببایی به گوجه سبز و گوجه فرنگی و توت فرنگی میگه گوجه بعضی اوقات ذوق میکنه از دالی بازی میاد گازم میگیره یا موهامو میکشه. بهش میگم گاز نه بوس. یا موهام رو نکش ناز کن. الان دیگه تا میاد بک...
12 خرداد 1392

یک سوال و جواب وبلاگی

این یک سوال و جواب وبلاگی هست. با اینکه سوالات یکم خصوصیه ولی به بیشترشون پاسخ دادم. ممنون از مامان تسنیم که منو دعوت کرده بودن. منم مثل بقیه دوستان  3 نفر رو به این دوره با مزه دعوت میکنم. راحله جون مامان هوراد آتنا جون مامان روشا زهره جون مامان آریان 1-بزرگترین ترس ات در زندگی؟ اینکه بد بمیرم یا پیری بدی داشته باشم.   2-اگه 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ یه جاهایی میرفتم و یه کسایی رو میدیدم. 3-- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ یک میلیارد پول 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه ...
11 خرداد 1392

سفر مشهد

سلاممممممممم دوستای گلم منو ببخشید برای تاخیر توی آپ کردن وبلاگ. خیلی درگیر بودیم این روزا و نت هم در دسترسم نبود. از روزی که بابای آرشیدا اومد خونه براتون میگم  تا امروز. روز 26 اردیبهشت بابایی اومد و آرشیدا بسیار بسیار خوشحال شد و سر از پا نمیشناخت. باورتون میشه اون روز همش الکی میخندید و همه غذاهاش رو هم از دست بابایی تا تهش خورد. فرداش من یه آزمون استخدامی داشتم و با بابایی 7 صبح رفتیم و 12 اومدیم خونه. مامانم میگفت میرفت پشت در اتاقم و هی میگفت مامانی. ظهر هم دختر خالم و همسرش و دخترشون صبا خانم مهمونمون بودن. فرداش رو بابایی استراحت کرد و عصری هم بیرون رفتیم و بعد شروع به جمع کردن وسایل ک...
7 خرداد 1392

سردرد مامانی

دیروز نمیدونم چرا از عصر سردرد گرفتم. کم کم سردردم شدید و شدیدتر شد. بعدش همراه با حالت تهوع و... شد. دراز کشیده بودم و با روسری سرم رو محکم بسته بودم. آرشیدا هی میومد روسری و موهام رو میکشید و میخواست بازی کنه. مادر جون میگفت مامان سرش درد میکنه اذیتش نکن. اونم میرفت و باز میومد. دیگه نتونستم تحملش کنم و مجبور شدم برم درمانگاه. خلاصه اونجا هم وسط سرم حالم بد شد و دستم هم به خاطر تکون خوردن ورم کرد و اوضاع بدی داشتم. خیلی خیلی حالم بد بود. 11 شب که اومدیم خونه مامان آرشیدا رو خوابونده بود. ولی میگفت با بغض خوابید و ناراحت بود. شیرش دادم و بعد از خوردن یه چیزایی رفتم پیشش خوابیدم. صبح که بیدار شد ا...
24 ارديبهشت 1392

فقط عکس

این پست مخصوص عکسهای آرشیدا جونی و شیطونیهاشه. برای خاله ریحان و عمه هاش و همه اوناییکه دلشون برای آرشیدا تنگ شده. اون روز برای اولین بار گفت گوجه. خیلی هم ناز میگه.     ریخت و پاشهای روزانه   یعنی حالی میکنی وقتی آزادت میذارم که یه کابینت رو خالی کنی.   تلاش برای برداشتن تکه های سیب با چنگال....     این عسلی رو اینجا گذشتیم که شما نیای سیمها رو بکشی ولی شده پاتوقت.   اینم یه نمونه دیگش.   اینجا هم برای دستکش جیغ و داد کردی که مادر جون دستت کرد و خیلی خوشحال شده بودی و نیم ساعتی درش نیاوردی و همه جا باهاش میرفتی.   ...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر و 13 ماهگی نازگلم

روز مادر رو به همه مامانهای مهربون و فداکار به خصوص مامان خودم و همسرم که از بهترین مامانهای دنیا هستن تبریک میگم. یه تبریک ویژه هم به مامانهای دوستای وبلاگی آرشیدا جون. امیدوارم سالیان سال سایتون روی سر فرزندانتون باشه. امسال بابایی آرشیدا روز زن و مادر پیشمون نبود و من یکم دلم گرفته بود. ولی شبش آرشیدا برای اولین بار وقتی گفتم مامان رو بوس کن اومد لپمو بوس کرد. خیلی خوشحالم کرد این کارش و از هر هدیه ای برام شیرینتر بود. یکی از بهترین بوسه هایی بود که گرفتم. خدایا شکرت که این نعمت رو بهم دادی تا بوسه فرزندم رو احساس کنم. مرسی خدا جون که منو مادر کردی..... خوب از روز م...
12 ارديبهشت 1392