آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

اسباب بازیهای آرشیدا

این مطلب به سفارش مامان تسنیم جون اختصاص داره به اسباب بازیهای آرشیدا خانم. اینم عکس از اسباب بازیهای عسل خانم. البته یه چند تاییش خونه خودمون هست که عکسشون رو بعدا اضافه میکنم به این مطلب. کتابهای مورد علاقش که همه جا با خودش میبردشون.  پی نوشت: عکس اسباب بازیهای جدید در تاریخ 3 آذر ماه اضافه شد.   عروسکهای انگشتی که اینا رو هم دوست داره ولی برای چند دقیقه کوتاه سرگرمش میکنن.   تخم مرغهای اشکال رنگی که داره باهاشون اشکال رو یاد میگیره. الان مثلث و دایره رو میشناسه.   اینها که نمیدونم اسمشون چیه رو از نمایشگاه مادر و کودک نیکاجون براش گرفت که خیلی دوسش...
17 آبان 1392

بافتنیهای دخملی

تو پست قبلی قول داده بودم عکس از چیزایکه برای آرشیدا بافتم بذارم. البته تموم نشده و هنوز در حال بافت هستم. تموم که شدن عکساشون رو به این پست اضافه میکنم. اینم دخملی و کار دست مامانش: گرچه خیلی تعریفی نیستن ولی مهم اینه که با عشق مادرانه تو زمانهایی که خواب بود براش میبافتم. عکسارو میذارم که اینجا یادگاری بمونه. یه صندل جیگولی اینم تو پاهای کوچولوش   اولین بار بود که شلوار میبافتم یکم نقص داره ولی بد نشده.   شال و کلاه قبل از گذشتن ریشه ها   اینم با ریشه هاس که توی عکس زیاد معلوم نیست.   نمای پشت سارافون .هههه...
11 آبان 1392

سیزدهمین مروارید نفسم

سلام عشگم. چند روز پیش یعنی عید غدیر با پدر جون و عزیز رفتیم رشت خونه خاله ریحان. رفتنه تو ماشین خوب بودی ولی برگشت اذیتمون کردی. اونجا هم شدیدا بارون بود. در کل خوش گذشت. با دایی فرید که حسابی جور شدی و هی بهش میگفتی ببل ببل . ( بغلم کن) توی راه برگشت متوجه شدم اولین نیشت سرش یه کوچولو زده بیرون. بالایی سمت چپ. سمت راستی بالایی هم در حال درومدنه. 13 دندونه شدی عشگم. دیشب عزیز داشت تو مفاتیح پدر جون دنبال چیزی میگشت که شما اومدی و به زور ازش گرفتی و گفتی پدر جون و بردی دادی به پدر جون و خوشحال هم بودی ازین کارت. یه شب هم که داشتم تو اتاق شیرت میدادم که بخوابی کامپیوتر روشن بود و منم چشمام رو بست...
6 آبان 1392

عشگم

سلام به همه دوستای گلم. امروز عید قربان بود. عید همتون مبارک. خورشیدکم این روزها شدیدا در حال یادگیریه. هر چیزی که یه بار بشنوه رو به ذهنش میسپره و تکرار میکنه هم همون موقع و هم تو موقعیت مشابه. هر کاری هم ازمون سر بزنه چه خوب و چه بد حتما از طرف اون شاهد تکرار اون حرکت هستیم. صبحها که مامانم ورزش میکنه میره کنارش و باهاش ورزش میکنه و میگه یک و دو و سه . ورزشک ورزشک موقع غذا خوردن حتما باید بیبی انیشتین ببینه و بعضی اوقات که نمیخوره بهش میگم نخوری نینیها یا حیوونا میرن و بازم نمیخوره و من با کنترل استپ میزنم و میگم دیدی نخوردی رفتن. بخور تا بیان. وقتی خورد دوباره پلی میکنم و دیگه هر دفعه تا آخر غذا بگم نخوری...
25 مهر 1392

دندونهای یازدهم و دوازدهم و واکسن 18 ماهگی

سلامممممممم. با عرض شرمندگی برای دیر آپ کردن وبلاگ. دلم برای همه کوچولوهای دوستای عزیزم تنگ شده و حالا  وقت دارم که به همتون سر بزنم. آرشیدا تو شمال حسابی بهش خوش گذشت. بیشتر روزا خونه بابا جونش بود و با عمه هاش و مامان جون و بابا جون کیف میکرد. روز 2 مهر یازدهمین دندونش که کرسی پایین سمت چپ بود درومد و روز 10 مهر دوازدهمین دندونش که کرسی پایین سمت راست بود هم درومد و مونده 4 تا دندون نیشش. روز 12 مهر هم 18 ماهه شد ولی دیروز که 16 مهر بود رفتیم واکسنشو زدیم. موقع واکسن کلی گریه کرد. به هر دو تا دستش واکسن زدن. عصری هم که خوابید وقتی بیدار شد دستش رو گرفت و گفت درد بوس . یعنی درد میکنه بوس کن خو...
18 مهر 1392

پایان دومین تابستان

 سلام. امروز 28 شهریوره و بابایی آرشیدا داره میاد پیشمون. امیدوارم بهمون خوش بگذره و از تک تک لحظه های با هم بودنمون استفاده کنیم. چون تا چشم روی هم بذاریم دوباره باید بره و من و آرشیدا رو خونه عزیز بذاره. امروز با هم رفتیم حموم و حسابی بهمون خوش گذشت و خندیدیم. وقتی میخواستم روی صورتش آب بریزم غر میزد منم روی صورت خودم آب ریختم و بعد خندیدم. چند بار که این کارو کردم گفت روی صورت من بریز. و مثل من بعدش میخندید. منم میخندیدم و خنده هاش شدید تر میشد. خلاصه کلی رو صورتهامون آب ریختیم و خندیدیم. دیروز به خانم همسایمون گفت آچ کانوم ( حاج خانم). خیلی بامزه میگفت همه غش کردیم براش. به استخون هم میگه ا...
28 شهريور 1392

یه عالمه پارک

چند روز پیش من و شما و پدر جون و عزیز رفتیم کرج خونه خاله مینا و شام هم رفتیم خونه دایی حمید. بعد از شام رفتیم توی حیاط و با پریا جون تاب بازی کردی. شب دوباره برگشتیم خونه خاله مینا و قرار شد چند روز پیششون بمونیم. فردا صبحش پدر جون من رو رسوند مترو و خودش رفت خونه. منم با دوست عزیزم نیکا جون قرار گذشته بودم که بریم نمایشگاه mbc. قبل از 10 اونجا بودیم و تا 1 حسابی گشتیم. خیلی بهمون خوش گذشت 2 تایی بدون آرشیدا و پارمیدا جون. البته بعضی جاها جاتون خالی بود و یادتون میکردیم. تا برگردم ساعت 3 شده بود و شما حسابی عزیز رو اذیت کرده بودی و هر نیم ساعت مامانم مامانم میکردی. 1 ساعت تو پارکینگ و 1 ساعت هم تو حیاط خلوت ...
24 شهريور 1392

این روزهای دلبرم و دندون دهم

این روزهای دلبرم به شیطنت و بازی و بدو بدو وخنده و گاهی هم گریه برای رسیدن به خواسته های نابه جاش میگذره. این روزها اگه هر روزم وبلاگ رو آپ کنم مطلب جدید برای نوشتن هست چون هر روز کارا و حرفای جدید داره دلبرم. عاشق اینه که قوطی دستمال مرطوب رو بگیره و دستمالهاش رو دربیاره به همه جا بماله و وقتی هم ازش بگیرم کارش فقط گریس. عددهای 1 تا 10 کارتهای با ما رو براش روی یخچال چسبوندم و نشونش میدم. دیشب یخچال رو نشون داد و گفت سه چار . و منو میکشید به اون سمت. منم نشسته بودم . آخرش بلوزم رو کشید و گفت بلن شو . منم که اولین بار بود این جمله رو میگفت دلم ضعف رفت و بغلش کردم و فشارش دادم و بردم نشونش دادم. همون شب ب...
17 شهريور 1392

17 ماهگی عشقم

امروز عشق مامان 17 ماهه میشه. این روزها داره مثل برق و باد میگذره و هر روز با شیرین کاریها و شیرین زبونیهای شما مثل یک رویا در ذهنم نقش میبنده. خیلی دوست دارم نازنینم. انقدر ملوس و ناز شدی که بعضی اوقات میگیرم حسابی فشارت میدم و بوست میکنم و جیغت رو درمیارم. شمام یاد گرفتی میای منو وبابایی رو میگیری و با دستای کوچولوت فشار میدی و حتی دندونات رو هم به هم فشار میدی. عشقم خیلی مهربونی. کارای بامزت یکی اینه که وقتی صدای پیانو میشنوی یا تصویرشو میبینی با انگشتات حالت پیانو زدن درمیاری که میخوام اون انگشتات رو بخورم. وقتی هم بابایی میگه آواز بخون میگه آهاااااا هوووو یااااا داشتیم میومدیم تهران تو مسیر قطار د...
12 شهريور 1392