خاطره زایمان
صبح روز 12 فروردین من و بابایی طبق برنامه زود از خواب بلند شدیم و صبحانه خوردیم و حرکت کردیم واسه بیمارستان چمران. آخه دکتر محمدی گفته بود اگه تا 12 هم دردم نگرفت حتما بیام بیمارستان چون کشیک خودش هم هست. ما هم با خیال راحت میرفتیم. موقع رفتن پدر جون گفت ایشاللا 3 نفری برگردین. من گفتم نه بابا خبری نیست الکی دلتون رو خوش نکنید. توی راه بابایی آهنگ تولد رو گذشته بود و من هم گریم گرفت باهاش. به بابایی گفتم اگه تو دنیا بیای دلم واسه این روزها و تکونای توی شکمم تنگ میشه. خلاصه حال عجیبی داشتم. نمیدونستم این آخرین ساعاتی هست که تو رو تو شکمم حمل میکنم و تو دیگه بیتاب شدی و هوس اومدن کردی. بیمارستان که رسیدیم 1 س...
نویسنده :
سمانه
14:15