آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

مامان خیاط

دیگه دارم الکی الکی واسه خودم خیاط میشم. واسه خاله ریحان یه بلوز. واسه خودم یه تونیک و واسه عزیز یه دامن دوختم. واسه شما هم یه تاپ و شلوارک خوشگل. خیلی بهت میاد و ناز میشی وقتی میپوشیش. امروز داشتی واسه خودت بازی میکردی دیدم داری شعر لیتل استار رو که توی بیبی انیشتین میخونه زمزمه میکنی. کلی ذوق کردم. پیشرفتت تو زبان هم خوب بوده و حیوونهای:  پروانه. گربه. سگ. گاو. ببر.گوسفند. ماهی. اردک. اسب. گورخر. موش. طوطی. فیل. خرگوش. شیر. زرافه .قورباغه. شتر رو بلدی. مثلا یه جا عکس شتر ببینی میگی شتر چی میشه کمل. مامان بخورتت. خلاصه خیلی خوردنی شدی. بعضی وقتا هم لباتو غنچه میکنی و صدای ماچ درمیاری از...
27 ارديبهشت 1393

نمایشگاه کتاب سال 93

روز 5 شنبه من با خاله ریحان و دایی فرید رفتیم نمایشگاه کتاب. خوشبختانه شما رو نبردیم چون خیلی گرم و شلوغ بود و از حوصله شما خارج بود. من که فقط تو غرفه های کودکان بودم و همونها رو هم نتونستم کامل بگردم. یه سر کوچولو هم به عمومی زدم و چند تا کتاب سفارش همسری رو گرفتم. همین... امشب شلوارت رو بالا کشیده بودم و نافت رو پوشونده بود هی دست زدی نافت رو پیدا نمیکردی. گفتم نکن آرشیدا به نافت دست نزن با نگرانی گفت نه نیستش. گفتم نکن چکارش داری؟ منو نگاه کردی و با گریه گفتی کندیدیش؟ ( یعنی کندیش؟) منو میگی مردم از خنده. بعد که بهش گفتم زیر شلوارشه و نشونش دادم خیالش راحت شد و گفت نه هستش. شبا خیلی دیر میخوابی و پدر...
22 ارديبهشت 1393

شهربازی

چند روز پیش روز معلم بود. شاگردای عزیز براش گل آورده بودن . تو هی گل رو میگرفتی بهش میدادی و میگفتی روزت مبارک. اکثر کتابات رو حفظ شدی و دیگه هر کدوم رو میارم برات بخونم میگی نه. میخوام برم نمایشگاه کتاب و برات کلی کتاب و پازل و سیدی جدید بگیرم. دیگه عصرا نمیخوابی اکثرا. اگر هم بخوابی حتی یک ساعت خواب شبت میره بعد از 2 که خیلی بده. ترجیح میدم نخوابی ولی بعضی روزا بیهوش میشی. اونم 6 به بعد که دیره. چند روز پیش هم بردمت پارک و برای اولین بار گفتی میخوای سوار قطار برقی بشی. منم با ترس و لرز سوارت کردم. آخه میترسیدم وسطش گریه کنی و بخوای پیاده شی. ولی تا آخرش نشستی و خوشحال بودی. بعدش هم رفتی تو استخر توپ. ولی چون قدت ک...
16 ارديبهشت 1393

دلتنگیهای آرشیدا

سلام. این روزها که بابای آرشیدا رفته ماموریت و نیست آرشیدا بیشتر از دفعات قبل دلتنگ باباش میشه. دلم واسه بچه هایی که بابا ندارن میسوزه. بیچاره مادراشون چی میکشن. خدایا سایه پدر و مادر رو از سر هیچ بچه ای نگیر. به هر بهونه ای یاد باباش میکنه و ما با این حرفا که بابا رفته سر کار که پول بیاره و برات عروسک جارو برقی یخچال بخره قانعش میکنیم. خدا رو شکر که بچه ها زود قانع میشن و فراموش میکنن. دیگه بعضی وقتا خودش میگه بابایی کجاست؟ رفته سر کار. عروسک بخره. جارو برقی. یخچال.... و خودش قضیه رو حل میکنه واسه خودش. چند روز پیش بیخودی لجبازی میکرد و داشت اذیت میکرد. بهش گفتم میندازمت بیرون ها. اومده ب...
9 ارديبهشت 1393

خاطرات 25 ماهگی

سلامممممممممممممممم. خیلی ناراحتم که تا همسری میاد و میریم شمال فرصت و موقعیت آپ کردن وبلاگ رو پیدا نمیکنم. ایشاللا زودتر این ماموریت همسری تموم بشه و ما ازین خونه به دوشی راحت بشیم. خوب بریم سراغ اصل مطلب که آرشیدای گلم هست. 12 فروردین رفتیم شمال و 13 هم یه مهمون کوچولو داشتیم. پارمیدا کوچولو اومد پیشمون. به این دوتا که خوش گذشت به ما بزرگترها هم طبیعتا بله. بعدش هم چند روزی خونه باباجون بودیم و چند روز هم خونه خودمون و به سرعت برق و باد مرخصی همسری تموم شد و اومدیم تهران. امروز صبح هم که 31 فروردین و روز زن هست بابایی عزیزمون رفتن از پیشمون. راستی کادوی روز زن هم آرشیدا برام دوتا عروسک دختر و پسر پو گر...
31 فروردين 1393

تولد 2 سالگی عشقم

امروز عشق مامان 2 سالش تموم میشه. دو ساله گذشته و 9 ماه قبلش عین فیلم از جلوی چشمم رد میشه. بارداری شیرینم ، انتظار تولدت ، استرسهای سلامتیت و کی دنیا اومدنت و بودن باباییت پیشم تو اون شرایط سخت. بدنیا اومدنت و دردها و افسردگی بعد از زایمان تو 10 روز اول تولدت. سختترین روزها برام همون 10 روز اول تولدت بود.( به اندازه 10 سال زندگیم اشک ریختم.) شیطنتهات، نخوابیدن هات، چهار دست و پا رفتن و راه رفتنت، اولین کلمات و اولین جمله هات، اولین شعرهات.... حاضر جوابی ها و بلبل زبونی هات. مریض شدنت و اون ویروس لعنتی که دهنت رو پر آفت کرده بود و سه شب تو تب میسوختی و تا صبح تو خواب پاشویت میکردم و ازینکه نمیذاشتم بخوابی کلافه شده ...
12 فروردين 1393

اولین روز سال 93

اولین روز سال 93 رو با دیدار اهل قبور آغاز کردیم. صبح یکم فروردین من و آرشیدا و عزیز و پدر جون به بهشت زهرا رفتیم و سر مزار پدربزرگ و مادر بزرگ و مادر پدربزرگ مادریم رفتیم. دلم از نبودنشون گرفت . جاشون بین ما خیلی خالیه . دومین نتیجشون رو ندیدن و رفتن.  آرشیدا از نعمت وجود پر برکتشون محرومه. عصر هم به خونه خاله مینا اینا رفتیم و شام هم اونجا بودیم. آرشیدا طبق معمول حسابی شیطنت کرد و من از کاراش حسابی حرص خوردم. برای اینکه یکم بشینه و شیطونی نکنه مجبور شدم گوشیم رو بهش بدم و اونم کلی با پو بازی کرد و کارم نتیجه بخش بود. شب هم توی راه برگشت نزدیکای خونه خوابش برد و اومدم گذشتم توی رختخوابش و تا 9 صبح خوابید. ا...
2 فروردين 1393

آخرین ساعات سال 1392

سلام دوستای گل و مهربونم. الان داریم آخرین ساعات سال 92 رو سپری میکنیم. سال جدید رو به همه دوستی عزیزم تبریک میگم و براتون آرزوی بهترینها رو دارم. اول از همه سلامتی. بعد شادی و بعد جیب پر پول واستون آرزومندمم. مامانم به آرشیدا قول داده بود امروز ببرتش امامزاده. الان که ساعت یک ربع به 3 هست. یه نیم ساعتی هست که رفتن. ساعت 20:27  امشب سال 92 تموم میشه و پروندش  بسته میشه. دومین سال زندگی آرشیدا هم به پایان خودش میرسه و دخترم 2 ساله میشه. خیلی روزهای شیرینی بودن. حرف زدن و بلبل زبونی هاش. اداهاش و رقصیدنش. کارهاش و حاضر جوابی هاش. تقلید کردن شدیدش از ما. خلاصه لحظه لحظش واسمون خاطرس. ناراحتیم...
29 اسفند 1392

آرشیدا و ماهی قرمز

چند روز پیش بیرون بودم چند تا ماهی کوچولو پلاستیکی دیدم برای آرشیدا گرفتم. وقتی آوردمشون خونه کلی باهاشون حال کرد و بازی کرد. توی آب انداختیمشون و با قاشق همشون میزد و سوژه شام و ناهار خوردنش شد. منم که دنبال یه چیز جدید میگردم که باهاش مشغول بشه و غذا بخوره. همون روز بابام بهش قول داد فردا براش ماهی واقعی بخره. فردا بابام با دو تا ماهی قرمز سه دم اومد خونه. آرشیدا دیگه در پوست خود نمیگنجید و تمام روز پیش ماهیا بود. ماهی دم داره. بال داره . چش داره. ماهی جیش کرد. ماهی پیپی کرد..... اون شب توی خواب 10 باری گفت ماهی ببینم. یکی دوبارش گریه هم میکرد برای دیدن ماهی. صبح روز بعد هم وقتی از خواب پاشد دویید جلوی در اتاق و گفت ماهی ببینم. ا...
22 اسفند 1392

کوتاهی مو در آستانه دو سالگی

امروز 14 اسفند بود و کمتر از یک ماه مونده به 2 سالگیت. یهو به سرم زد که موهات رو کوتاه کنم. از اونجایی که باباییت خیلی دوسشون داره و نمیخاد کوتاه بشن بهش نگفتم و دست به کار شدم. آخه پایین موهات خیلی تو شونه زدن گره میشد و اذیتت میکرد. البته یه کوچولو پاییناشو کوتاه کردم و یه چتری هم واست درستیدم. خیلی ناز شدی. کل زمان کوتاهی مو( به قول خودت قچ قچ ) هم اصلا تکون نخوردی و همکاری کردی. البته یه چرب لب دادم دستت و داشتی باهاش حال میکردی. یه روز طبق معمول غذاتو نمیخوردی پدر جون گفت من بخورم و یه قاشق پر کرد و برد طرف دهنش که مثلا بخوره ولی نخورد. تو اومدی جلو و با شیطنت نگاهش کردی و گفتی چی شد نخوردی؟؟؟؟ جدیدا هم تلفن رو بر...
15 اسفند 1392