دلتنگیهای آرشیدا
سلام.
این روزها که بابای آرشیدا رفته ماموریت و نیست آرشیدا بیشتر از دفعات قبل دلتنگ باباش میشه.
دلم واسه بچه هایی که بابا ندارن میسوزه. بیچاره مادراشون چی میکشن.
خدایا سایه پدر و مادر رو از سر هیچ بچه ای نگیر.
به هر بهونه ای یاد باباش میکنه و ما با این حرفا که بابا رفته سر کار که پول بیاره و برات عروسک جارو برقی یخچال بخره قانعش میکنیم. خدا رو شکر که بچه ها زود قانع میشن و فراموش میکنن.
دیگه بعضی وقتا خودش میگه بابایی کجاست؟ رفته سر کار. عروسک بخره. جارو برقی. یخچال....
و خودش قضیه رو حل میکنه واسه خودش.
چند روز پیش بیخودی لجبازی میکرد و داشت اذیت میکرد. بهش گفتم میندازمت بیرون ها. اومده به من میگه منو بنداز بیرون. موندم چکار کنم. بحث رو عوض کردم. حالا چند دیقه بعد به من میگه بیا ببلم تو رو بندازم بیرون. منو میگی از خنده مردم....
دیروزم قیچی رو برداشته بودم بهم میگه سمان مواظب باش. دستت رو میبری. خون میاد. گریه میکنی. اشک میریزی. اینجا همه اشک میشه...
دیگه عصرها هم نمیخوابی و شب دیگه تا 11 میخوابی. اگه عصر یک ساعت بخوابی شب 2 و 3 به زور میخوابی. برای همین دیگه اصراری به خواب عصرت ندارم. تو هم که از خداته.
راستی نقاشیت هم پیشرفت کرده. قبلا فقط ماهی میکشیدی. الان چشم چشم دو ابرو هم میکشی. خیلی هم ناز و جیگر. الهی قربونت بره مامان.
دیروز هم رفتیم برات مقوا و کاغذ رنگی و قیچی و چسب خریدم تا با هم کاردستی درست کنیم.
چسب میزدی و میچسبوندی و میگفتی وای چه خوشگل شد بدیم به بابایی.
تقریبا هر روز میبرمت پارک.
دیگه چیزی یادم نمیاد از کارات.
بریم سراغ عکسات:
اینجا کتابخونه آرشیداست. میره کنارش میشینه و گاهی یک ساعت کتابارو ورمیداره و مطالعه میکنه.
قبل از رفتن به پارک
در مسیر پارک
ادامه مسیر پارک
پارک بعد از سرسره بازی حسابی
این نقاشی ماهی رو 3 ماه پیش برای اولین بار کشید.
اینم چشم چشم دو ابروی شما. میمیرم واسه گوشهای تا به تاش. مامان فدات بشه.