سومین ماموریت بابایی
بابایی برای سومین بار ما رو برای یک ماه نمیبینه. چون بجای دوری برای ماموریت میره .
خیلی ناراحتشم. خدا بهش صبر بده. من که طاقت یک نیم روز دوری تو رو ندارم. بیشترین دوریمون 2 ساعت بوده که دلم برات غش رفته. فکر ندیدنت منو میکشه.
خیلی دوست دارم شیرینتر از عسل زندگیم.
بابایی هم عاشقته. امروز ساعت 5 صبح رفت. من بیدار شدم که ازش خداحافظی کنم. وقتی گفت برم اتاق آرشیدا رو ببوسم و برم در رو که باز کرد دید پشت دری. خیلی تعجب کردیم و خدا رو شکر کردیم که در به سرت نخورد.
فکر کنم توام فهمیدی بابایی داره میره بیدار شدی برای آخرین بار بری تو بغلش.
بابایی خیلی خوشحال شد. منم همینطور. ولی بعدش پدرمو دراوردی و 7 صبح خوابیدی.
ناراحت نباش زودی این یک ماه هم تموم میشه و بابای مهربونت میاد پیشمون.
این روزا شیر خوردنت بهتر شده ولی از غذا افتادی. هیچی نمیخوری. هر چی درست میکنم میریزم دور. البته بعد از عوض کردن لباس خودت و خودم و شستن کلی چیز کثیف.....
خیلی حرصم میدی
راستی از 3 روز پیش آب که میبینی میگی آبببببه.
اولین بار تو حموم گفتی. کلی ذوق کردم. خیلی ناز میگی مامان فدات بشه.
جدیدا به آب خوردن هم خیلی علاقه پیدا کردی. خدا رو شکر. چون همش نگران بودم که کم آب میخوردی.
راستی محرم هم رسیده و جمعه مراسم شیر خوارگانه. برات یه بلوز مشکی و سربند گرفتم.
میخایم با مادرجون ببریمت اگه اونجا اذیتمون نکنی و بمونی خوبه.
دوست دارم فرشته نازم. بهترینی واسه من. هزار تا بوسسسس برای عشخم.