آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

هفته 30

سلام دخترکم. خوبی مامانی؟ ما سه چهارم راه رو رفتیم و ده هفته ناقابل مونده تا اومدن شما تو آغوش گرم خونواده. این روزا شما داری هی بزرگ میشی و شکم مامانی رو فشار میدی و با زور بازش میکنی.هههههههه دیگه پوست شکمم مثل شیشه نازک شده و داره ترک میخوره.گریههههههه اینم شکم مامانی تو ماه هفتم: ولی فدای سر دختر نازم. شما سالم بدنیا بیا ، بزن شکم مامان رو خط خطی کن. علاقم به غذاهای شیرین هم بیشتر از قبل شده که میگن حتما بدن شما احتیاج داره. منم میخورم. این روزا دردای من بیشتر شده و موقع خواب خیلی اذیت میشم. راستی پریروز واکسن کزاز زدم و جاش هنوز درد میکنه. ...
4 بهمن 1390

چهره نازتو دیدیم

سلام دختر خانم قشنگم. ببخشید که وقت نکردم برات زودتر بنویسم. آخه از وقتی اومدیم خونمون همش سرمون شلوغه و وقت نشده بیام. از وقتی برگشتیم خونمون واست تعریف کنم که شنبه ١٧ دی که داشتیم برمیگشتیم شمال رفتیم پیش شاکری که یه سونو سلامت جنین از شما بگیره. زیاد معطل نشدیم و زودی چهره زیبای شما رو دیدیم. وای مامانی شما خیلی خوشگل بودی. شاکری هم گفت صورتت گرده. توی یه عکس هم چشمات رو باز کردی که من براش میمیرم. یه جا هم به من و بابایی لبخند زدی. قربونت برم. وزن شما ١١٦٠ گرم و قدتون ٣٤ سانتیمتر بود. خلاصه اندامهای شما هم شکر خدا سالم بودن و مشکلی نبود. ما هم خوشحال اومدیم خونه. راستی ...
24 دی 1390

ورود به ماه هفتم

سلام دختر ناز نازی من. خوبی عزیزم؟؟؟ ورودت به ماه هفتم جنینیت رو تبریک میگم خانمی. دیگه داره شمارش معکوس شروع میشه و روزهای انتظارمون 2 رقمی شده. روزی چند دفعه خودمو وزن میکنم که زیاد اضافه نکنم. تا حالا که خوب بوده شکر خدا. خیلی دوست دارم لحظه دیدارمون زودتر بیاد و روی ماهت رو ببینم. بابایی هم ماموریتش به خاطر مسایلی طولانیتر شد و 4 روز دیگه میاد. دلم براش تنگ شده. اگه جور بشه بابا بیاد چند روز مرخصی میگیره بریم برای شما وسایل خوشگل بگیریم. وای میمیرم برای خرید واسه دختر نازم. ...
7 دی 1390

دوست دارم مادر باشم

    دوست دارم مادر باشم تا کس دیگری بر روی زمین " یک یا دو فرزند را " با عشق به بار آرم دوست دارم از کودکی پرستاری کنم با لب های گرمی که از سینه ام شیر می خورد به جای اینکه گردنبند ملکه ای را بر بالای قلبی سخت بر گردن بیاویزم دوست دارم کودکی خردسال را در بستر نوازش کنم تا در سلامت و ایمنی بیارامد تا آنکه زنجیری از دانه های الماس را احمقانه به دور سرم بیاویزم دوست دارم صورت معصوم کودکی را بشویم با چشم هایی براق و خندان تا آنکه مراسم با شکوه پر آوازگان را با رنگ به تصویر کشم یا در میان...
1 دی 1390

سری دوم بافتنی های دخملم

سلام مامان جون. خوبی خانمم؟ منو تو خونه مادر جون هستیم و اون هم این روزا کمر درد گرفته و دکتر بهش استراحت داده. واسش دعا کن زود خوب شه. بابایی هم 10 روز دیگه میاد. راستی چند تا چیز دیگه واست بافتم که عکسشون رو میذارم: ...
26 آذر 1390

تنهایی من و دخملی

سلام دخترکم. خوبی شیرینم؟ مامان با تو تنها شده و بابایی رفت ماموریت. میدونم دل توام برای صداش و نوازشاش تنگ میشه ولی چاره ای جز تحمل نداریم. دخترم قبل اینکه بابا بره ماموریت با هم رفتیم دکتر که چکاپ ماهانه رو انجام بدیم. ولی شما برای اولین بار مامان و بابا رو اذیت کردی و دختر بدی شدی. خواهشا دیگه ازین شیطونیا نکن!!!! بله وقتی دکتر میخواست صدای قلب شما رو با سونوکید بشنوه شما معلوم نیست اون تو کجا قایم شدی!!! دکتر 5 دقیقه همه جای شکمم رو جستجو کرد ولی از صدای قلب شما خبری نبود. من بهش گفتم که صبح تکون خورده بودی. خلاصه دکتر گفت برم سونو که خیالممون راحت شه. منم خیلی نگ...
21 آذر 1390

ماه ششم

سلام دخترکم. خوبی مامانی؟   شما الان یه هفتس وارد ماه ششم جنینیت شدی. هوراااااااااااااااا امروز تاسوعا است و بابایی شیفته و من و تو توی خونه تنها هستیم. امشب قراره خاله ریحان و عمو فرید بیان پیشمون. و بابایی هم باید جمعه بره ماموریت و من و تو رو میذاره خونه مامانم اینا. 20 روز بابایی رو نمیبینی. میدونم دلت واسش تنگ میشه ولی باید تحمل کنی دیگه.   ...
14 آذر 1390

اولین محرم دخترم تو شکم مامانش

سلام دخترم. خوبی مامانی؟ این روزا داری محرم رو از توی دل مامانی تجربه میکنی. سال بعد که خودت هستی و همه چیز رو خوب میبینی و حس میکنی. امشب من و بابایی رفتیم مسجد واسه عزاداری. اونجا پر از بچه های کوچولو شیطون بود تو صدای اونها رو شنیده بودی و هی وول میخوردی. فکر کنم میخاستی بیای بیرون و باهاشون بازی کنی. اولین غذای نذری امام حسین رو هم خوردی عزیزم.( یه قورمه سبزی خیلی خوشمزه) امروز من و بابایی برات چند دست لباس نوزادی خیلی خوشگل گرفتیم. خیلی دوسشون دارم. کی میای من اینارو توی تن تو ببینم و حال کنم.   ...
11 آذر 1390

شال و کلاه دخترم

سلام دختر خوشگلم. خوبی مامانی؟ امروز برای اولین بار بابایی تکون خوردن شما رو از رو شکمم دید. کلی خوشحال شد و ذوق کرد. مرسی که باباییت رو خوشحال کردی و دوسش داری. مامان برای شما نخ گرفته که بافتنی های خوشگل درست کنه برات عسلم. تا حالا یه شال و 2 تا کلاه  و یه پاپوش برات بافتم. عکسشو میذارم که ببینی و خاله ریحانت هم ببینه که چقدر خوشگلن!!!! مامان فدات بشه تکونات دیگه بیشتر شده و بعد از غذا خوردنم حسابی وول میخوری. مواظب خودت باش چون هوا خیلی سرد شده و مامان سرما خورده و هی عطسه میکنه. همش نگرانتم که وقتی عطسه میکنم چه بلایی سر تو میاد چون دل و رودم میریزه بیرون و زیر د...
6 آذر 1390