آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

کوتاهی مو

برای شب چله که رفتیم شمال به عمه آرشیدا گفتم موهاش رو کوتاه کنه. اونم از اونجا که خیلی قرتیه خوشش اومده بود و از جاش جم نخورد تا کار عمه تموم بشه. تازه یه سره میگفت عمه شونه تیغی هم بزن برام. ما میگفتیم وای چقدر داری خوشگل میشی. اونم ذوق میکرد و میگفت تموم شد بیام پایین. میگفتیم نه هنوز تموم نشده. اینم عکساش:   اینم بعد از کوتاهی   این بلوزش رو هم خودم براش دوختم. ...
14 دی 1393

آرشیدا خورشید زندگی ما

سلام از وقتیکه خواهر عزیزم ریحانه تو بهت و ناباوری ما رو ترک کرد و رفت هر روز بیشتر و بیشتر به این جمله میرسم که آرشیدا خورشید زندگی ماست. اگه تو این روزها آرشیدا نبود زندگی ما خیلی بی فروغ میشد و همگی افسردگی میگرفتیم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که این شکوفه بهاری بهمون داد تا تحمل درد از دست دادن ریحانه برامون آسونتر بشه. من یا مامان و بابام هر وقت گریه میکنیم میاد پیشمون و نوازشمون میکنه و میگه برای خاله ریحان گریه نکن اون رفته پیش خدا پیش فرشته ها داره ابرها رو میخوره.من پیشتونم. و مثل یه آدم بزرگ بهمون دلداری میده با حرفاش. راستی همسرم که کمتر از من و مامان و بابام داغدار نیست گفت که حتما باید برای آرامش ریحان...
14 دی 1393

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

سلام. بعد از سه ماه از آخرین نوشتم تو وبلاگ اومدم با قلبی آکنده از درد و رنج بدترین واقعه زندگیم رو اینجا ثبت کنم. برای تو مینویسم آرشیدا. فقط برای تو. که شاید بعدها بفهمی مامانت و خانوادش چه درد و رنجی رو تحمل کردن توی این روزها. حاضرم تموم دنیام رو بدم همه روزامو همه شبهامو بدم بشنوم این حادثه یه خواب بوده یه توهم یا مثل سراب بوده شاید این یه عمری غم کمم بوده این مصیبت مهر آخرم بوده خدا میخام امشبو فریاد بزنم اونکه بردیش تنها خواهرم بوده اونکه بردیش همه خاطرات  من با اون بود اونکه بردیش شیشه عمر منم با اون بود اونکه بردیش همه جسم و جون و روح...
24 مهر 1393

تموم شدن ماموریت بابایی

روز 5 شنبه 12 تیر در سن 27 ماهگیت بابایی ماموریتش تموم شد و به خونه برگشت. همگی از اومدنش خوشحال شدیم. تو هم که چند روز بود خیلی بهونش رو میگرفتی و گریه میکردی براش. زنگ که میزد میگفتی بابایییی ببل کن. بابایییی ببل کن.... یه وقتایی هم گریه میکردی و میگفتی بابایی کجاست؟ باباییمو میخوام. میگفتم سرکاره. میگفتی نگو سرکاره. باباییمو میخوام . خلاصه بابایی ازین ماموریتها خلاص شد و دیگه برمیگردیم بابلسر. عمه سمیرا هم که با دایی حسین اومده تهران با ما میاد شمال. پریشب هم اینجا اومدن و حسابی ذوق کردی و وقتی رفتن کلی گریه کردی. پدر جون بهت میگه منو با خودت بابلسر میبری؟ تو میگی نه نمیبرمت. و اون میگه چرا؟ من گریه م...
16 تير 1393

آرشیدای بامزه

میخوام  کارا و حرفای بامزه آرشیدا رو تا یادم نرفته بنویسم. البته خیلی هاش یادم رفته. بهش لقمه نون پنیر دادم بخوره. تو دهنش یه دور چرخونده بعد دراورده به من میده میگه مامانی بخور. میگم لقمه شماست خودت بخور. میگه نه بخور اجازه میدم. داشتیم عکس میدیدیم بهش میگم وای چقدر دلم تنگ شده روی شنای ساحل پا برهنه قدم بزنم. میگه ا دلت تنگ شده. میگم آره. میگه دوست داری ساحل رو؟ میگم آره. میگه فردا میبرمت. بخوابی بیدار شی میبرمت. یه روزی دلم گرفته بود و با هم رفته بودیم پشت بوم. بهش گفتم دلم گرفته میخوام گریه کنم. گفت چرا؟ گریه نکن. من که دوست دارم برات این همه زحمت میکشم. آوردمت پشت بوم.... یه روزی دیدم یه چیزایی مثلا میذاره رو...
11 تير 1393

سفر لواسان

روز جمعه 23 خرداد مصادف با نیمه شعبان و روز قبل از رفتن بابایی سر کار با پارمیدا و مامان و باباش یهویی تصمیم گرفتیم بریم لواسان. روز خوبی بود و به هممون خوش گذشت. شما هم بچه های خوبی بودین و خیلی درگیر نشدین. برگشت هم تو تهران رفتیم چراغونی دیدیم و کلی کیف کردین شما وروجکها. تو مسیر یجا آش نذری میدادن. خیلی خوشمزه بود و چسبید. برای شما بچه ها که خواب بودید هم گرفتیم و اونجا خوردید با همدیگه. قربون آش خوردن جفتتون   عکسای چراغونی نیمه شعبان ...
26 خرداد 1393

آرشیدا و باغ وحش

روز 5 شنبه 22 خرداد بعد از چکاپ دکتر بدون برنامه و اتفاقی بردیمت باغ وحش. 9 رسیدیم باغ وحش 9/30 درش باز میشد. بستنی گرفتیم خوردی با بابایی تا باز شه باغ وحش. خیلی بهت خوش گذشت و از اون روز برای همه تعریف میکنی و اولین چیز میگی لاین دیدم. اینم عکسای اون روز:   به محض پیاده شدن بابا از ماشین میدویی پشت فرمون و میگی رانندگی کنم و ضبط رو هم تا جا داره زیاد میکنی. ...
26 خرداد 1393

عقد عمه سمیرا

سلام. نزدیک یک ماهه که برات ننوشتم. تو این یک ماه خبرای خوبی شد. عمه سمیرا عروس شد. تازه آقا داماد دایی پارمیداست. روز سوم شعبان که تولد امام حسین بود عقدشون بود. براشون آرزوی خوشبختی و شادی دارم. مسبب و معرف این ازدواج هم من و مامان پارمیدا بودیم. این از خبر خوشمون. بعد از رفتن پارمیدا و خانوادش عزیز و پدرجون اومدن شمال و چند روزی خونمون بودن و بعدش با هم رفتیم رشت خونه خاله ریحان. خونه خاله هم حسابی بهمون خوش گذشت. پریروز هم با پدرجون اینا اومدیم تهران و مرخصی بابایی رو به اتمام هست. امروز بردیمت چکاپ و خدا رو شکر مشکلی نداشتی. بعدش بردیمت باغ وحش پارک ارم و خیلی خوشت اومد و کیف کردی. ...
26 خرداد 1393

مامان خیاط

دیگه دارم الکی الکی واسه خودم خیاط میشم. واسه خاله ریحان یه بلوز. واسه خودم یه تونیک و واسه عزیز یه دامن دوختم. واسه شما هم یه تاپ و شلوارک خوشگل. خیلی بهت میاد و ناز میشی وقتی میپوشیش. امروز داشتی واسه خودت بازی میکردی دیدم داری شعر لیتل استار رو که توی بیبی انیشتین میخونه زمزمه میکنی. کلی ذوق کردم. پیشرفتت تو زبان هم خوب بوده و حیوونهای:  پروانه. گربه. سگ. گاو. ببر.گوسفند. ماهی. اردک. اسب. گورخر. موش. طوطی. فیل. خرگوش. شیر. زرافه .قورباغه. شتر رو بلدی. مثلا یه جا عکس شتر ببینی میگی شتر چی میشه کمل. مامان بخورتت. خلاصه خیلی خوردنی شدی. بعضی وقتا هم لباتو غنچه میکنی و صدای ماچ درمیاری از...
27 ارديبهشت 1393

نمایشگاه کتاب سال 93

روز 5 شنبه من با خاله ریحان و دایی فرید رفتیم نمایشگاه کتاب. خوشبختانه شما رو نبردیم چون خیلی گرم و شلوغ بود و از حوصله شما خارج بود. من که فقط تو غرفه های کودکان بودم و همونها رو هم نتونستم کامل بگردم. یه سر کوچولو هم به عمومی زدم و چند تا کتاب سفارش همسری رو گرفتم. همین... امشب شلوارت رو بالا کشیده بودم و نافت رو پوشونده بود هی دست زدی نافت رو پیدا نمیکردی. گفتم نکن آرشیدا به نافت دست نزن با نگرانی گفت نه نیستش. گفتم نکن چکارش داری؟ منو نگاه کردی و با گریه گفتی کندیدیش؟ ( یعنی کندیش؟) منو میگی مردم از خنده. بعد که بهش گفتم زیر شلوارشه و نشونش دادم خیالش راحت شد و گفت نه هستش. شبا خیلی دیر میخوابی و پدر...
22 ارديبهشت 1393