شهربازی
چند روز پیش روز معلم بود. شاگردای عزیز براش گل آورده بودن . تو هی گل رو میگرفتی بهش میدادی و میگفتی روزت مبارک. اکثر کتابات رو حفظ شدی و دیگه هر کدوم رو میارم برات بخونم میگی نه. میخوام برم نمایشگاه کتاب و برات کلی کتاب و پازل و سیدی جدید بگیرم. دیگه عصرا نمیخوابی اکثرا. اگر هم بخوابی حتی یک ساعت خواب شبت میره بعد از 2 که خیلی بده. ترجیح میدم نخوابی ولی بعضی روزا بیهوش میشی. اونم 6 به بعد که دیره. چند روز پیش هم بردمت پارک و برای اولین بار گفتی میخوای سوار قطار برقی بشی. منم با ترس و لرز سوارت کردم. آخه میترسیدم وسطش گریه کنی و بخوای پیاده شی. ولی تا آخرش نشستی و خوشحال بودی. بعدش هم رفتی تو استخر توپ. ولی چون قدت ک...