آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

سومین ماموریت بابایی

بابایی برای سومین بار ما رو برای یک ماه نمیبینه. چون بجای دوری برای ماموریت میره . خیلی ناراحتشم. خدا بهش صبر بده. من که طاقت یک نیم روز دوری تو رو ندارم. بیشترین دوریمون 2 ساعت بوده که دلم برات غش رفته. فکر ندیدنت منو میکشه. خیلی دوست دارم شیرینتر از عسل زندگیم. بابایی هم عاشقته. امروز ساعت 5 صبح رفت. من بیدار شدم که ازش خداحافظی کنم. وقتی گفت برم اتاق آرشیدا رو ببوسم و برم در رو که باز کرد دید پشت دری. خیلی تعجب کردیم و خدا رو شکر کردیم که در به سرت نخورد. فکر کنم توام فهمیدی بابایی داره میره بیدار شدی برای آخرین بار بری تو بغلش. بابایی خیلی خوشحال شد. منم همینطور. ولی بعدش پدرمو دراوردی و 7 صبح خوابیدی. نارا...
30 آبان 1391

7 ماه و نیمگی

امروز دخمل ناز من 7 ماه و نیمشه. دیروز رفتیم خونه باباجونش و خداحافظی کردیم تا 1 ماه بعد که بابایی از ماموریت برگرده. من و بابایی هم داریم وسایل رو جمع میکنیم که فردا بریم تهران. به اصرار بابایی با این همه کاری که امروز داشتیم بیرون رفتیم تا آخرین گردش 3 نفرمون رو هم بریم. خوش گذشت و شما هم خوش اخلاق بودی و کلی خندیدی و ذوق کردی. مامان فدات بشه که بهترینی واسه من. اگه تو نبودی نمیدونم چطوری باید دوری بابایی رو تحمل میکردم. تو همدم و مونسمی. عشخ مامانی تو. اینم چند تا از عکسای امروز آرشیدای مامان: ...
26 آبان 1391

آرشیدای تب دار

سلام دوست جونا. آرشیدا دیشب تب داشت و بی حال بود. تا صبح 10 دفعه بیدار شد و گریه کرد. امروز بردیمش دکتر. دکتر معاینش کرد و گفت چیز خاصی نیس. گفت تا یه هفته بیرون نبریمش و کسی بوسش نکنه. استامینوفن و کتوتیفن و قطره بینی داد که اگر بینیش گرفت استفاده کنیم. سر شب که داروهاشو دادم با کلی گریه و مقاومت خورد. بعد گریه بغلش کردم و تو بغلم سریع خوابش برد. بی سابقه بود به این راحتی بخوابه. خیلی بی حاله. دلم براش میسوزه عزیز دلم مثل قبل نمیتونه شیطونی کنه . وقتی چهار دست و پا میره هی سرشو میذاره زمین. راستی فکر میکردم این ماه اصلا وزن نگرفته باشه و کم هم کرده باشه ولی مثل اینکه ق...
20 آبان 1391

7 ماهگی

یه سلام گرم به همه دوستان خوب وبلاگیمون که همیشه به ما سرمیزنن و شرمندمون میکنن. یه معذرت خواهی هم بابت تاخیر توی آپ کردن وبلاگ. البته دلیل موجه داریم بابتش. یکی اینکه بابایی آرشیدا از ماموریت اومده و همش اینور و اونور بودیم و عروسی پسر عمم هم بود و چند روزی پیش خاله ریحان تو رشت بودیم. ودیگه اینکه شارِژر دوربین هم خراب شده و نمیتونیم عکس بگیریم. خلاصه تو این مدت خیلی کم خونه خودمون بودیم. آرشیدا ما هم 7 ماهه شد. هورااااااااااااااا شیطون و پرانرژی مثل همیشه. خیلی بلا شده. تا کسی میاد نازش میکنه خودشو لوس میکنه و سرش رو تو بغل اونی که هست فشار میده و عشوه میاد. همه...
18 آبان 1391

کیتی کوچولو

کیتی کوچولوی من دائم داره تو خونه میچرخه و شیطونی میکنه. مامان فداش بشه خیلی جیگره نفسه عمر منهههههههههههههههه. چهار دست و پا همه جا میره. از پله آشپزخونه هم هی میره  بالا و میاد پایین. دیگه حرفه ای شده. بیبی انیشتین رو هم خیلی دوست داره و فقط با اون غذا میخوره. مامان واسه کاراش غش میکنه. میاد مامانو میچسبه و بلند میشه. از همه جا هم آویزون میشه که بلند بشه. توی تاب و روروئک انگار زندانی شده و یه ریز غر میزنه. کماکان فقط تو خواب شیر میخوره. برای خوابیدن مقاومت میکنه. اول یکم گریه بعد نق و ناله تا خوابش ببره. یکم هم سرما خورده و آبریزش بینی داره که امروز بردمش دکتر و گفت یه سر...
30 مهر 1391

6 ماه و 10 روزگی

امروز دهمین روز از ماه هفتم زندگیت رو گذروندی. چقدر زود میگذره و کوچولوی من داره روز به روز بزرگتر میشه. خیلی شیطون شدی و دیگه توی تختت نمیذارمت چون خودت رو میندازی بیرون. به تشک بازیت هیچ توجهی نمیکنی و دوسش نداری. تا میذارمت روش زودی میای بیرون. دلت میخاد واسه خودت تو خونه بچرخی و بگردی به خصوص گوشه ها و زوایا و جاهای تنگ و روی سرامیکها..... تا یه چیزی میبینی که میشه گرفتش میگیریش و بلند میشی و باید زود بدوم بگیرمت وگرنه میخوری زمین و معمولا سرت میخوره به اون جایی که چسبیده بودی و گریه میکنی. حیف باباییت نیست که ببینه چقدر شیطون شدی. جاهای خطرناک که میری تا بلند صدات میکنم و م...
23 مهر 1391