تموم شدن ماموریت بابایی
روز 5 شنبه 12 تیر در سن 27 ماهگیت بابایی ماموریتش تموم شد و به خونه برگشت.
همگی از اومدنش خوشحال شدیم.
تو هم که چند روز بود خیلی بهونش رو میگرفتی و گریه میکردی براش.
زنگ که میزد میگفتی بابایییی ببل کن. بابایییی ببل کن....
یه وقتایی هم گریه میکردی و میگفتی بابایی کجاست؟ باباییمو میخوام. میگفتم سرکاره. میگفتی نگو سرکاره. باباییمو میخوام.
خلاصه بابایی ازین ماموریتها خلاص شد و دیگه برمیگردیم بابلسر.
عمه سمیرا هم که با دایی حسین اومده تهران با ما میاد شمال. پریشب هم اینجا اومدن و حسابی ذوق کردی و وقتی رفتن کلی گریه کردی.
پدر جون بهت میگه منو با خودت بابلسر میبری؟ تو میگی نه نمیبرمت. و اون میگه چرا؟ من گریه میکنم. تو میگی اشکاتو پاک کن. صدای گریتو نشنوم.
دیروز به مامانم میگی عزیز قهرمان اینو برام درست کن.
دیشب هم با بابایی بردیمت پارک آب و آتش. خوب بود بهت خوش گذشت و برگشت تو ماشین خوابت برد.
داریم وسایلمون رو جمع میکنیم. همه رو نمیتونیم ببریم چون خیلیه. یه سری رو میذاریم دفعات بعد میبریم.
فردا شب هم افطار خونه دایی حمید هستیم و پس فردا صبح برمیگردیم شمال.
اینم عکسهای پارک:
داره بوس میفرسته واسم