سردرد مامانی
دیروز نمیدونم چرا از عصر سردرد گرفتم. کم کم سردردم شدید و شدیدتر شد.
بعدش همراه با حالت تهوع و... شد.
دراز کشیده بودم و با روسری سرم رو محکم بسته بودم. آرشیدا هی میومد روسری و موهام رو میکشید و میخواست بازی کنه. مادر جون میگفت مامان سرش درد میکنه اذیتش نکن. اونم میرفت و باز میومد.
دیگه نتونستم تحملش کنم و مجبور شدم برم درمانگاه.
خلاصه اونجا هم وسط سرم حالم بد شد و دستم هم به خاطر تکون خوردن ورم کرد و اوضاع بدی داشتم.
خیلی خیلی حالم بد بود.
11 شب که اومدیم خونه مامان آرشیدا رو خوابونده بود. ولی میگفت با بغض خوابید و ناراحت بود. شیرش دادم و بعد از خوردن یه چیزایی رفتم پیشش خوابیدم.
صبح که بیدار شد از خواب منم بیدار شدم. با خوشحالی نگام کرد و دست کشید رو سرم و گفت نا نا.
از خوشحالی اشک تو چشام حلقه زد.
خدایا ازت ممنونم که یه دختر مهربون بهم دادی که با دستای کوچیکش نوازشم میکنه و شادی رو بهم هدیه میده.
تازه امروز فهمیدم که چقدر بزرگ شده و فهمش بالا رفته و میخواد کم کم همدم و مونس مامانش بشه.
الهی مامان قربونش بره. خیلی خوشحالم خدا جون.........
راستی امروز دوستم زهرا جون بعد از یه سال اومد خونمون و خیلی خوشحالم کرد. آخرین بار آرشیدا 10 روزه بود که دیدش. باورش نمیشد که راه میره. خوشبختانه آرشیدا خیلی باهاش خوب بود و کلی بازی کرد و شیرین کاری و خیلی هم رقصید براش.
روز خوبی بود امروز. خدایا شکرت.
اینم چند تا از عکسای عسل مامان:
این روز جمعه بود که رفتیم باغ دوست بابام.
اینجا از حموم اومده بود و کلاهش رو درمیاورد . دستمال سرشو بستیم رو سرش که درنیاره. چند دقیقه ای درش نیاورد و بعدش از شرش خلاص شد.
اینم غذا خوردنش با مکافات و کثیف کاری. من بدبخت مجبورم هر چی که مشغولش میکنه بهش بدم تا غذا بخوره. تازه با این همه کثیف کاری نصف غذاشو خورد.