خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
سلام.
بعد از سه ماه از آخرین نوشتم تو وبلاگ اومدم با قلبی آکنده از درد و رنج بدترین واقعه زندگیم رو اینجا ثبت کنم.
برای تو مینویسم آرشیدا. فقط برای تو. که شاید بعدها بفهمی مامانت و خانوادش چه درد و رنجی رو تحمل کردن توی این روزها.
حاضرم تموم دنیام رو بدم
همه روزامو همه شبهامو بدم
بشنوم این حادثه یه خواب بوده
یه توهم یا مثل سراب بوده
شاید این یه عمری غم کمم بوده
این مصیبت مهر آخرم بوده
خدا میخام امشبو فریاد بزنم
اونکه بردیش تنها خواهرم بوده
اونکه بردیش همه خاطرات من با اون بود
اونکه بردیش شیشه عمر منم با اون بود
اونکه بردیش همه جسم و جون و روح و قلب من با اون رفت
اونکه بردیش همه بغض خستگیم با اون بود.
آرشیدای گلم تنها خواهرم و تنها خاله تو از بینمون رفت و آسمونی شد. باورش هنوز برام سخته که دیگه بینمون نیست. خاله ریحانی که عاشقت بود. ریحانی که وقتی من 2 سال و 8 ماهه بودم بدنیا اومد و تموم خاطرات بچگی و مجردی من با اون بود. همبازی و همدرد و همراز هم بودیم. وقتی از زندگی و مدرسه و حتی مامان و بابا دلمون میگرفت تو بغل هم گریه میکردیم. چقدر دعوا و کتک کاری میکردیم و دوباره آشتی میکردیم و میخندیدیم. همیشه پشت همدیگه درمیومدیم. به فاصله دو هفته از هم نامزد شدیم. توی یه روز جشن عقد گرفتیم. و توی یه سال عروسی کردیم. تو سن 28 سالگی منو تنها گذاشت و رفت بدون خداحافظی. بعضی وقتا خودخواهانه میگم کاش مریض بود که میدونستیم رفتنیه و باهاش خداحافظی میکردیم. ولی تو اوج زیبایی و جوونی و شادابیش با یه عالمه آرزوهای کوچیک و بزرگ به خاک سپردیمش. هنوز مادر نشده بود. میخواستن برن خونه جدید و برای اون خونه کلی ذوق داشت. این حادثه واسه هممون ناگوار بود و شوککمون کرد.
با رفتنش خیلی تنها شدم. دیگه نه خواهری دارم و نه برادری.
فقط مامان و بابام برام موندن که هر کدومشون یه کوه غم روی دوششون هست و من باید کمکشون کنم این درد و رنج از پا درشون نیاره.
بعد از تموم شدن ماموریت بابات خوشحال بودیم که میریم بابلسر و سه تایی خوش و خرم زندگی میکنیم ولی دست تقدیر نقشه های دیگه ای برامون داشت. بعد از این حادثه تلخ من دیگه نمیتونستم مامان و بابام رو تنها بذارم. بابات هم با من هم عقیده بود که باید بیایم پیششون. فعلا ماموریت گرفته واسه تهران و پیش عزیز و پدر جون هستیم. احتمالا بعدش هم انتقالی میگیره و کلا اینجا میمونیم.
ناراحتی ما روی روحیه تو هم اثر داشته و خیلی لجباز شدی و اذیت میکنی. سعی میکنم کارات رو تحمل کنم ولی بعضی وقتا واقعا کم میارم.
داشتم نظرات وبلاگ رو میخوندم تو همه پستها نظرات خاله ریحان هست. واقعا عاشقانه دوست داشت. برات متاسفم که خاله به این مهربونی رو از دست دادی.
الان که نمیفهمی ولی بعدا جای خالیش رو تو زندگیت احساس خواهی کرد.
اولین عکست با خاله ریحان توی بیمارستان در ساعات اولیه تولدت.
آخرین عکست با خاله ریحان 2 ماه قبل از رفتنش تو بام سبز لاهیجان.
خدایا تو این دو ماه هیچوقت ناشکری نکردم و حتی یه بار هم نگفتم چرا ما؟. چون میدونم حکمت کار رو فقط خودت میدونی و بس. فقط ازت میخوام به دل پدر و مادر و همسر و خاله هام و خودم آرامش و صبر بدی تا این غم بزرگ رو تحمل کنیم. خدا جونم ازت میخام ریحانه عزیزم که مثل اسمش گل خوشبو بود رو مورد رحمت و مغفرت خودت قرار بدی و به روحش آرامش بدی و جایگاه بلندی بهش بدی. ازت میخام بهم صبر و تحمل بیشتری بدی که برای آرشیدا کوتاهی نکنم و مثل قبل بشم.
حالا اگه برای شادی روح ریحانه عزیزم یه صلوات و فاتحه و آیت الکرسی بخونید ممنون میشم ازتون.
تا چند روز پیش هر روز سر مزارش میرفتیم. الان هم حداقل یه روز در میون میریم . اینم مزارش قبل از سنگ شدن قبرش هست.
خدایا شکرت که لااقل مزارش پیشمونه و میتونیم تند تند بهش سر بزنیم. روحت شاد عزیز سفر کرده. نور به قبرت بباره عزیز خواهر. دیگه دیدارمون افتاد به قیامت عزیزم. تو که به خدا نزدیکتر شدی ما هنوز تو قفس این دنیا زندونی هستیم. خوشا به سعادتت آبجی گلم. کوچکترین عضو خانواده بودی ولی زودتر از همه رفتی و داغ هیچکس رو تو این دنیا ندیدی. ندیدی که چقدر سخته عزیزت رو با همه خاطراتش بذاری زیر خاک و بری خونه به ادامه زندگیت برسی. دیگه چه زندگی برات میمونه؟؟؟ خوشبحالت رفتی و این سختیها رو نکشیدی.