خاطرات 25 ماهگی
سلامممممممممممممممم.
خیلی ناراحتم که تا همسری میاد و میریم شمال فرصت و موقعیت آپ کردن وبلاگ رو پیدا نمیکنم.
ایشاللا زودتر این ماموریت همسری تموم بشه و ما ازین خونه به دوشی راحت بشیم.
خوب بریم سراغ اصل مطلب که آرشیدای گلم هست.
12 فروردین رفتیم شمال و 13 هم یه مهمون کوچولو داشتیم. پارمیدا کوچولو اومد پیشمون. به این دوتا که خوش گذشت به ما بزرگترها هم طبیعتا بله.
بعدش هم چند روزی خونه باباجون بودیم و چند روز هم خونه خودمون و به سرعت برق و باد مرخصی همسری تموم شد و اومدیم تهران. امروز صبح هم که 31 فروردین و روز زن هست بابایی عزیزمون رفتن از پیشمون.
راستی کادوی روز زن هم آرشیدا برام دوتا عروسک دختر و پسر پو گرفته. همسر عزیز هم یه گوشی خوب برام گرفته. از هر دوشون ممنونم.
دندونهای آسیاب دومش هم داره درمیاد و به خصوص پایینیها خیلی متورم شدن. دوشب هم هست خانم خیلی بد میخوابه و توی خواب گریه میکنه و یه ریز میگم مامانم مامانم. هرچی میرم پیشش و نازش میکنم و بغلش میکنم آروم نمیشه. فکر کنم از همین درد دندونش باشه.
کارهای جدید عسل مامان هم یکی اینه که تا بیست دیگه بخوبی میشمره. اسم انگلیسی چند تا حیوون رو یاد گرفته.( گربه. سگ. غورباقه. ببر. فیل. زرافه. گورخر...) چند تا شعر جدید هم حفظ کرده و میخونه.
هر حیوونی میبینه مثلا میگه ببعی چی میشه؟ شیپ. اسب چی میشه؟ هورس. اگه بلد باشه خودش جواب میده وگرنه منتظر جواب من میمونه. و دوباره میپرسه.
از شیرین کاریاش بگم که مثلا یه روز داشتم ابروم رو اصلاح میکردم. اومد گیر داد که برای منم بگیر منم هی میگفتم نه نمیشه شما هنوز کوچولویی. خودشو مظلوم کرد و صداشو نازک کرد و با گردن کج گفت منم بگیر گناه دارم.
گاهی وقتی چیزی رو زیاد تو دهنش نگه میداره و غورت نمیده و حالش بد میشه دستمو میارم جلوی لبش و میگم بریز بیرون. اون روز باباش غذا پرید گلوش و سرفش گرفت. خیلی سرفه میکرد و خوب نمیشد آرشیدا رفت جلوش و دستشو گرفت جلوی دهن باباش و گفت بریز دستم.بریز دستم.
یه روز هم میخواستیم بریم بیرون داشت کتاب من رو ورق میزد. باباش گفت پاشو بریم آرشیدا جواب داد نه مطالعه میکنم مزاحمم نشو.
دیگه چیزی یادم نمیاد. وقتی دیر آپ میکنی خیلی چیزها از ذهنت میره.
بریم سراغ عکسها:
بقیه عکسها رو در ادامه مطلب ببینید.
آرشیدا و پارمیدا در حال لاو ترکوندن
داره به باباش کمک میکنه ماشین میشورن با هم.
این همون موقع هست که میگفت دارم مطالعه میکنم.
آرشیدا در حال شامپو فرش کشیدن
آرشیدا و ایلیا کوچولو
این عکسها هم مربوط به آخرین روزهای شماله توی جنگلهای قشنگ و کنار رودخونه ای باصفا.