آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

جا مانده از 15 ماهگی

این پست رو اختصاص دادم به حرفها و کارها و عکسهات که از 15 ماهگیت به جا مونده بود به خاطر نبودمون و فقدان رم ریدر. بالاخره دیروز موفق به خرید یه رم ریدر دیگه شدم. فکر کنم پنجمی باشه. به قول بابایی تو رم ریدر شانس نداریم. چند تاش که از همون اول خراب بودن و قبلی که سالم بود آرشیدا خانم زد و ناکارش کرد. از دخمل طلام بگم که خیلی شیرین و بامزه شده. یه روز روی مبل رفت از پشت باباش رد شه که باباش بهش تکیه داد و فشارش داد من گفتم نکن دردش اومد. بابایی گرفت بغلش کرد اونم با بغض گفت درد اومد. چنر روز پیش هم بردیمش دکتر واسه چکاپ که خیلی ازش راضی بود و گفت قد و وزنش عالیه و ملاجش هم بسته شده. دکتر میخواست گلوش رو ببینه گ...
27 تير 1392

گردش و تفریح و آب باجی

سلام به دختر طلای خودم و دوستای مهربونمون که همیشه بهمون لطف دارن و ما رو فراموش نمیکنن. این روزا آرشیدا حسابی بهش خوش گذشت. این سری که بابایی 3 تیر از ماموریت اومد مستقیم رفتیم رشت خونه خاله ریحان و بعدش پدر جون اینها اومدن خونه ما و وقتی رفتن یک روز بعدش دوست نینی سایتیم لیلا جون که آتلیه داره و من همیشه پیشش میرفتم اومد خونمون. اونم یه دختر تقریبا همسن آرشیدا داره که 8 اسفند 90 توی 34 هفتگی بدنیا اومده بود و اولین نینی کلوپ مامانای فروردین 91 بود. بهاران کوچولوی ناز. دیگه نگم بهتره که این 2 تا با همدیگه چه آتیشی سوزوندن. توی بیرون که حسابی بازی و شیطنت میکردن و حتی ظهرها هم توی خونه نمیخوابیدن و خوابشون به قایم ...
23 تير 1392

خورشید 15 ماهه من

فردا خورشیدکم 15 ماهه میشه و من به پیشواز این روز اومدم. بابایی که از ماموریت اومد ما با پدر جون و عزیز رفتیم خونه خاله ریحان و دایی فرید. اونها سفید کنار ویلا گرفته بودن و حسابی بهمون خوش گذشت. راستی دقیقا روز تولد بابایی که 4 تیر بود اونجا بودیم و خاله ریحان و دایی فرید زحمت کشیدن و برای بابایی کیک گرفتن و شما هم حسابی ازش خوردی. از اونجا با عزیز و پدر جون اومدیم طرف خونه خودمون. مستقیم رفتیم خونه باباجون که دلشون واست خیلی تنگ شده بود. بعد از یه روز اومدیم خونه خودمون. تا دو سه روز دیگه عزیز اینا پیشمون هستن. ما هم همش میریم بیرون و حسابی بهت خوش میگذره و شبا بیهوش میشی ولی بازم صبح زود بیدار میشی و مامان رو اذیت میکنی...
11 تير 1392

فوت حاجی بابا

تو این پست میخوام یه خبر بد رو برات بنویسم عزیز دلم. حاجی بابا ، پدر بزرگ پدری بابایی بود. آخرین پدربزرگ من و بابایی که روز 15 خرداد به رحمت خدا رفت. وقتی بدنیا اومدی دو تا از پدر بزرگهای من و بابایی زنده بودن که پدر بزرگ من وقتی هنوز 2 ماهت نشده بود فوت شدن و امسال در سن 1 سال و 2 ماهگیت هم پدر بزرگ بابایی رو از دست دادیم. حاجی بابا مرد مهربونی بود و خیلی دوست داشت. بابا جون اولین پسرش و بابایی اولین نوش و شما اولین و تنها نتیجش بودی. روز 15 هم بابایی که این خبر رو شنید مرخصی گرفت و راه افتاد تا برای  تشییع جنازه برسه. همون شب حرکت کردیم و صبح رسیدیم اونجا. شما وقتی اونجا دیدی همه با ص...
3 تير 1392

طوطی من

ببخشید از تاخیر طولانیم دوستای گلم. آخه نتمون قطع شده بود به مدت 11 روز!!!!!! امروز درست شد. منم گفتم سریع یه پست بذارم که وبلاگو خاک گرفته. دخمل طلای من طوطی شده این روزا. هر چی میشنوه تکرار میکنه. بهش میگم طوطی. اونم میگه طوطی. از پست قبلی کلی کلمه جدید یاد گرفته که برای به  یادگار موندنشون اینجا مینویسمشون. خیلی هم شیطون و بلا شده و همش میخواد روی مبلها و عسلیها راه بره و کارای خطرناک بکنه. مامان فدای شیرین کاریهاش بشه که هر روز بیشتر میشن. تا یکی میخواد بره بیرون میاد مظلوم نگاهش میکنه و گردنش رو کج میکنه و میگه دده. یعنی منم با خودت ببر. با این حرکتش پدر جون دلش آت...
3 تير 1392

کلمات جدید نفس من

همونطور که قول داده بودم این پست مخصوص حرفا و کارا جدید آرشیدا نفسه مامانه. به اعضای بدنی که بلد بود و نشون میداد میمی و شکم هم اضافه شده. وقتی پیپی میکنه میگم پیپی کردی؟ اونم پوشکش رو میگیره و خیلی ناز میگه بیبی. صدای گربه و سگ و جوجه و مرغ و خروس و گاو و ببعی و کلاغ و قورباغه رو که خیلی وقته میگه جدیدا میگیم خرس چی میگه, میگه خخخخخخخخخخخخ تازه حال داشته باشه دستاشم میاره بالا. به دمپایی و کفش و صندل میگه داببایی به گوجه سبز و گوجه فرنگی و توت فرنگی میگه گوجه بعضی اوقات ذوق میکنه از دالی بازی میاد گازم میگیره یا موهامو میکشه. بهش میگم گاز نه بوس. یا موهام رو نکش ناز کن. الان دیگه تا میاد بک...
12 خرداد 1392