آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

تولد سه سالگی

عشق و عمر مامان امروز سه ساله شد. تولد هم که براش نگرفتیم امسال. فقط بیرون بردمش و چند تا چیز که دوست داشت براش خریدم و کلی بادکنک گرفتم براش. باباش هم امروز و فردا شیفته و نیست. دیروز توی ماشین بهش میگم عشق مامان کیه؟ میگه آرشیدا. گفتم نه عشق مامان باباییه. دخترم کم نیاورد و سریع گفت پس منم عشق بابایی هستم. سر همه مهمونا رو میبره با بلبل زبونی هاش و البته دلشون رو هم میبره با شیرین زبونیهاش. رفتیم شمال عمه های آرشیدا  و شوهراشون هم بودن با همدیگه خوش گذشت حسابی. ولی برگشت یه تصادف کوچولو داشتیم که از دماغمون دراورد. البته خداروشکر که بخیر گذشت.   اینم تولد بادکنکی دخملم. ...
13 فروردين 1394

نوروز 94

امروز دومین روز فروردین سال 1394 هست. این عید بدترین عید زندگیم بود. اولین عیدی بود که ریحانه عزیزم در بین ما نبود و جای خالیش بدجوری قلبم رو فشرده میکنه. میدونم مامان و بابا و همسرم هم همین حس رو دارن و خیلی دل شکسته و غمگین هستن. این رو از چهره های افسرده همشون میشه فهمید. ولی هر کدوم سعی میکنیم ظاهرمون رو حفظ کنیم تا مبادا با بروز احساساتمون درد دیگری رو بیشتر کنیم. لحظه تحویل سال از بدترین لحظات عمرم بود. بعد از اسفند 83 که مادربزرگ عزیزم رو از دست دادیم دومین عیدی بود که با گریه و درد همدیگه رو در آغوش کشیدیم. همانا خدا انسان را در رنج آفرید... این رنج کی تموم میشه خدای مهربون؟؟؟ دعاهای تحویل سالم خیلی زیاد بودن امیدوارم ...
5 فروردين 1394

کوتاهی مو

برای شب چله که رفتیم شمال به عمه آرشیدا گفتم موهاش رو کوتاه کنه. اونم از اونجا که خیلی قرتیه خوشش اومده بود و از جاش جم نخورد تا کار عمه تموم بشه. تازه یه سره میگفت عمه شونه تیغی هم بزن برام. ما میگفتیم وای چقدر داری خوشگل میشی. اونم ذوق میکرد و میگفت تموم شد بیام پایین. میگفتیم نه هنوز تموم نشده. اینم عکساش:   اینم بعد از کوتاهی   این بلوزش رو هم خودم براش دوختم. ...
14 دی 1393

آرشیدا خورشید زندگی ما

سلام از وقتیکه خواهر عزیزم ریحانه تو بهت و ناباوری ما رو ترک کرد و رفت هر روز بیشتر و بیشتر به این جمله میرسم که آرشیدا خورشید زندگی ماست. اگه تو این روزها آرشیدا نبود زندگی ما خیلی بی فروغ میشد و همگی افسردگی میگرفتیم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکنم که این شکوفه بهاری بهمون داد تا تحمل درد از دست دادن ریحانه برامون آسونتر بشه. من یا مامان و بابام هر وقت گریه میکنیم میاد پیشمون و نوازشمون میکنه و میگه برای خاله ریحان گریه نکن اون رفته پیش خدا پیش فرشته ها داره ابرها رو میخوره.من پیشتونم. و مثل یه آدم بزرگ بهمون دلداری میده با حرفاش. راستی همسرم که کمتر از من و مامان و بابام داغدار نیست گفت که حتما باید برای آرامش ریحان...
14 دی 1393

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

سلام. بعد از سه ماه از آخرین نوشتم تو وبلاگ اومدم با قلبی آکنده از درد و رنج بدترین واقعه زندگیم رو اینجا ثبت کنم. برای تو مینویسم آرشیدا. فقط برای تو. که شاید بعدها بفهمی مامانت و خانوادش چه درد و رنجی رو تحمل کردن توی این روزها. حاضرم تموم دنیام رو بدم همه روزامو همه شبهامو بدم بشنوم این حادثه یه خواب بوده یه توهم یا مثل سراب بوده شاید این یه عمری غم کمم بوده این مصیبت مهر آخرم بوده خدا میخام امشبو فریاد بزنم اونکه بردیش تنها خواهرم بوده اونکه بردیش همه خاطرات  من با اون بود اونکه بردیش شیشه عمر منم با اون بود اونکه بردیش همه جسم و جون و روح...
24 مهر 1393

تموم شدن ماموریت بابایی

روز 5 شنبه 12 تیر در سن 27 ماهگیت بابایی ماموریتش تموم شد و به خونه برگشت. همگی از اومدنش خوشحال شدیم. تو هم که چند روز بود خیلی بهونش رو میگرفتی و گریه میکردی براش. زنگ که میزد میگفتی بابایییی ببل کن. بابایییی ببل کن.... یه وقتایی هم گریه میکردی و میگفتی بابایی کجاست؟ باباییمو میخوام. میگفتم سرکاره. میگفتی نگو سرکاره. باباییمو میخوام . خلاصه بابایی ازین ماموریتها خلاص شد و دیگه برمیگردیم بابلسر. عمه سمیرا هم که با دایی حسین اومده تهران با ما میاد شمال. پریشب هم اینجا اومدن و حسابی ذوق کردی و وقتی رفتن کلی گریه کردی. پدر جون بهت میگه منو با خودت بابلسر میبری؟ تو میگی نه نمیبرمت. و اون میگه چرا؟ من گریه م...
16 تير 1393

آرشیدای بامزه

میخوام  کارا و حرفای بامزه آرشیدا رو تا یادم نرفته بنویسم. البته خیلی هاش یادم رفته. بهش لقمه نون پنیر دادم بخوره. تو دهنش یه دور چرخونده بعد دراورده به من میده میگه مامانی بخور. میگم لقمه شماست خودت بخور. میگه نه بخور اجازه میدم. داشتیم عکس میدیدیم بهش میگم وای چقدر دلم تنگ شده روی شنای ساحل پا برهنه قدم بزنم. میگه ا دلت تنگ شده. میگم آره. میگه دوست داری ساحل رو؟ میگم آره. میگه فردا میبرمت. بخوابی بیدار شی میبرمت. یه روزی دلم گرفته بود و با هم رفته بودیم پشت بوم. بهش گفتم دلم گرفته میخوام گریه کنم. گفت چرا؟ گریه نکن. من که دوست دارم برات این همه زحمت میکشم. آوردمت پشت بوم.... یه روزی دیدم یه چیزایی مثلا میذاره رو...
11 تير 1393

سفر لواسان

روز جمعه 23 خرداد مصادف با نیمه شعبان و روز قبل از رفتن بابایی سر کار با پارمیدا و مامان و باباش یهویی تصمیم گرفتیم بریم لواسان. روز خوبی بود و به هممون خوش گذشت. شما هم بچه های خوبی بودین و خیلی درگیر نشدین. برگشت هم تو تهران رفتیم چراغونی دیدیم و کلی کیف کردین شما وروجکها. تو مسیر یجا آش نذری میدادن. خیلی خوشمزه بود و چسبید. برای شما بچه ها که خواب بودید هم گرفتیم و اونجا خوردید با همدیگه. قربون آش خوردن جفتتون   عکسای چراغونی نیمه شعبان ...
26 خرداد 1393

آرشیدا و باغ وحش

روز 5 شنبه 22 خرداد بعد از چکاپ دکتر بدون برنامه و اتفاقی بردیمت باغ وحش. 9 رسیدیم باغ وحش 9/30 درش باز میشد. بستنی گرفتیم خوردی با بابایی تا باز شه باغ وحش. خیلی بهت خوش گذشت و از اون روز برای همه تعریف میکنی و اولین چیز میگی لاین دیدم. اینم عکسای اون روز:   به محض پیاده شدن بابا از ماشین میدویی پشت فرمون و میگی رانندگی کنم و ضبط رو هم تا جا داره زیاد میکنی. ...
26 خرداد 1393

عقد عمه سمیرا

سلام. نزدیک یک ماهه که برات ننوشتم. تو این یک ماه خبرای خوبی شد. عمه سمیرا عروس شد. تازه آقا داماد دایی پارمیداست. روز سوم شعبان که تولد امام حسین بود عقدشون بود. براشون آرزوی خوشبختی و شادی دارم. مسبب و معرف این ازدواج هم من و مامان پارمیدا بودیم. این از خبر خوشمون. بعد از رفتن پارمیدا و خانوادش عزیز و پدرجون اومدن شمال و چند روزی خونمون بودن و بعدش با هم رفتیم رشت خونه خاله ریحان. خونه خاله هم حسابی بهمون خوش گذشت. پریروز هم با پدرجون اینا اومدیم تهران و مرخصی بابایی رو به اتمام هست. امروز بردیمت چکاپ و خدا رو شکر مشکلی نداشتی. بعدش بردیمت باغ وحش پارک ارم و خیلی خوشت اومد و کیف کردی. ...
26 خرداد 1393