17 ماهگی عشقم
امروز عشق مامان 17 ماهه میشه.
این روزها داره مثل برق و باد میگذره و هر روز با شیرین کاریها و شیرین زبونیهای شما مثل یک رویا در ذهنم نقش میبنده. خیلی دوست دارم نازنینم.
انقدر ملوس و ناز شدی که بعضی اوقات میگیرم حسابی فشارت میدم و بوست میکنم و جیغت رو درمیارم.
شمام یاد گرفتی میای منو وبابایی رو میگیری و با دستای کوچولوت فشار میدی و حتی دندونات رو هم به هم فشار میدی. عشقم خیلی مهربونی.
کارای بامزت یکی اینه که وقتی صدای پیانو میشنوی یا تصویرشو میبینی با انگشتات حالت پیانو زدن درمیاری که میخوام اون انگشتات رو بخورم.
وقتی هم بابایی میگه آواز بخون میگه آهاااااا هوووو یااااا
داشتیم میومدیم تهران تو مسیر قطار دیدیم و نشونت دادیم و گفتیم قطار میگه هو هو چی چی هو هو چی چی. بالافاصله وارد تونل شدیم . و شما هنوز میگفتی هوهو چی چی
تا آخر مسیر وارد هر تونلی که میشدیم شما میگفتی هو هو چی چی.
امروز تو حموم ایستاده بودم بهم گفتی بشین.
وقتی که داشتم سرمو شامپو میزدم دیدم هی میای به سرم دست میزنی چشمام رو که شستم دیدم همه سر و صورت و بدنت رو کفی کردی و خودت رو میمالی.
شب هم داشتیم نانای میکردیم تموم شد گفتی نانای کنیم.
پریشب موهای عزیز رو بدجوری کشیدی. بهت گفتیم برو به عزیز بگو ببخشید. رفتی پیشش و گردنت رو کج کردی و گفتی بشید بعد هم لپت رو آوردی جلو که بوست کنه. بعد هم اومدی همه بوست کنن.
قبل خوابت گفتم با عزیز و پدرجون بای بای کن و شب بخیر بگو بریم بخوابیم. گفتی تب بتیر. توی اتاق درو بستم و بهت شیر دادم یکم شیر میخوردی میومدی پشت در و با التماس میگفتی عزیز باز، پسه جون باز. من میگفتم عزیز و پدر جون لالان. میومدی دوباره شیر میخوردی. تا بعد 40 دقیقه خوابیدی.
به نمکدون میگی نک کون .
دیروز وقتی میخواستم پوشکت کنم بهم گفتی نکن.
داشتم بهت غذا میدادم از پیشم رفتی ، گفتم آرشیدا بیاد به بخوره، گفتی نخوره.
دو روز هم هست که داری واسه خودت بازی میکنی تو آوازهات میگی لوک لوک لوک یا تن تن تن یا کان کان کان. معنیشون رو نمیدونم چیه. چند روز پیش هم بهت گلابی داده بودم بخوری دیدم داری فرو میکنی تو دهن عروسکت و میگی گلابیله گلابیله و باهاش حرف میزنی.
به سام میگی تام.
برات عروسکهای انگشتی گرفتیم میری جاشون رو نشون میدی با انگشتت و میگی انگش انگش. تا بهت بدم. توی انگشت خودت میذاری و حر ف میزنی واسه خودت بعد میاری میدی به من که باهات صحبت کنم با اونها.
دیروز از روی صندلی کامپیوتر افتادی و حتی گریه هم نکردی فقط یکم ترسیده بودی و قلبت تند میزد و بهم چسبیدی بعدا دیدم بادیت به لبه کشو کیبورد گیر کرده و پاره شده و روی شکمت هم یه خراش افتاده. بخیر گذشت شکر خدا. بس که شیطونی دخمل من.
توی ماشین گذشته بودم تو صندلیت میخواستی بیای بیرون بهت گفتم هر کسی سر جای خودش. منم میخوام سرجام لالا کنم و سرم رو گذشتم پشت صندلی و مثلا لالا کردم. چند دقیقه بعد خواستم چیزی به بابایی بگم و خودمو کشیدم جلو پیشش که دیدم شاکی شدی و بهم میگی لالا لالا. یعنی برو سر جات لالا کن. کلی حندیدیم با بابایی.
راستی عروسی هم حسابی بهت خوش گذشت و نانای کردی و با لباس عروست چرخیدی حسابی. تو مجلس مثل خورشید میدرخشید نفسم.
اینم عکس عروسک من تو لباس علوس:
در حال نانای کردن.
اینم آرشیدا و صبا و پریا جون. آخرین دخمل رو نمیشناختم واللا.
آرشیدا داشت دنبالش میرفت، گفتیم شما هم بیا توی عکس که این نینی ما وایسته.
اینم پارگی بادیش که خدارو شکر بخیر گذشت و خودش چیز خاصی نشد.
اینم خراش شیتم کوچولوش. مامان بمیره واسش.