گردش و تفریح و آب باجی
سلام به دختر طلای خودم و دوستای مهربونمون که همیشه بهمون لطف دارن و ما رو فراموش نمیکنن.
این روزا آرشیدا حسابی بهش خوش گذشت.
این سری که بابایی 3 تیر از ماموریت اومد مستقیم رفتیم رشت خونه خاله ریحان و بعدش پدر جون اینها اومدن خونه ما و وقتی رفتن یک روز بعدش دوست نینی سایتیم لیلا جون که آتلیه داره و من همیشه پیشش میرفتم اومد خونمون. اونم یه دختر تقریبا همسن آرشیدا داره که 8 اسفند 90 توی 34 هفتگی بدنیا اومده بود و اولین نینی کلوپ مامانای فروردین 91 بود. بهاران کوچولوی ناز.
دیگه نگم بهتره که این 2 تا با همدیگه چه آتیشی سوزوندن. توی بیرون که حسابی بازی و شیطنت میکردن و حتی ظهرها هم توی خونه نمیخوابیدن و خوابشون به قایم موشک با بالشتها تبدیل میشد.
یه روز هم شما دوتا رو مایو پوشوندیم و بردیم طرح شنا که همه قربون صدقون میرفتن و فکر میکردن دوقلو هستین. متاسفانه نمیشد عکس گرفت اونجا خیلی بامزه شده بودین.
ولی شبها که از بیرون میومدیم معمولا 12 و 1 توی ماشین بیهوش میشدن.
خلاصه خیلی خوش گذشت با اینکه دو روز بیشتر پیشمون نبودن.
بعدش که مهمونامون رفتن رفتیم خونه باباجون ( به قول آرشیدا باباجی) و ازونجا هم اومدیم خونه که وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم تهران که همسایه و دوستمون خاله مهدیه و عمو مسعود زحمت کشیدن از ساعت 1 تا 7 عصر آرشیدا رو نگه داشتن تا ما راحت بتونیم کارامون رو بکنیم.
البته یه بار پیشش رفتم و ناهارش رو دادم و بعدش هم شیرش دادم و خوابوندمش که خاله مهدیه گفت 10 دیقه بعد از رفتنم بیدار شده بودی و وقتی اومده بود پیش پیشت کنه که بخوابی خندیده بودی و تو هم گفته بودی پیش پیش پیش.....
ساعت 8.30 شب هم حرکت کردیم به سمت تهران و 2 رسیدیم خونه عزیز اینا که از دیدنشون کلی خوشحال شدی و تا 4 صبح بازی و بدو بدو کردی و بعد خوابیدی.
امروز هم رفتیم خونه خاله مینا اینا و اونجا هم حسابی بهت خوش گذشت و بعد از مدتها غذای سفره رو خوردی. یه قرمه سبزی خوشمزه. آخه 3 هفته ای هست که انقدر غذای سفره رو بد میخوری بازم برات سوپ درست میکردم. ولی امشب غذا رو خوردی خدا رو شکر.
بابایی فردا ساعت 5 عصر بلیط داره و میره و من و شما دوباره تنها میشیم. خدا رو شکر که عزیز و پدر جون رو داریم.
اینم عکسهای این روزهای عسلکم:
اینم آرشیدا و بهاران گلی کنار ساحل
اینجا بعد از شام باباها دخملا رو بغل کردن و رفتن قدم بزنن که با دو تا بچه خواب توی بغلشون اومدن. فکر کنید که چقدر خسته بودن. همونجا خوابوندمشون و یه ساعنی خوابیدم و وقتی رفتیم خونه یواش گذشتیمشون توی رختخوابشون و تا صبح خوابیدن. البته بهاران رسیدیم خونه بیدار شد که وقتی چراغا رو خاموش کردیم و همه ساکت شدیم بعد از کمی نق نق خوابید.
ژست گرفتن آرشیدا برای دوربین
ذوق این فسقلیها برای این لامپها بود.
اینجا هم تو ژستههههههههههههه
اینجا آب رو نشون میده و میگه آب باجی آب باجی آب باجی..............