آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 19 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

8 ماهگی

آرشیدای نازم 8 ماهه شد. باورم نمیشه 8 ماه تموم از بودنش کنار ما میگذره. خدا رو شکر میکنم که یه فرشته کوچولو از آسمونا واسه ما فرستاد و زندگی شیرین من و باباش رو از عسل هم شیرینتر کرد. اگه این فرشته کنارم نبود نمیدونم چجوری میتونستم دوری های یک ماهه همسری رو تحمل کنم. خیلی دوسشون دارم . عزیزترین زندگیم هستند این پدر و دختر ناز. ایشاللا همیشه سالم و شاد کنار هم زندگی کنیم و همیشه خاطره های خوش باشه از گذشته مون. خوب دخمل من این روزا همون بابا رو هی میگه. یه بار هم خاله گفت. ( آله) دیروزم که داشتم با باباش حرف میزدم گوشی رو دادم بهش و گفتم بگو الو بابا. اونم ذوق کرد و گفت اووو باااا باااا. ...
14 آذر 1391

ماه 8 هم تمام میشود

فردا آرشیدا 8 ماهش تموم میشه. عزیز دل مامان این روزها مثل همیشه خیلی شیطون و بلاست. همه چیز رو میگیره و بلند میشه. بعدش با احتیاط میشینه.وقتی بیبی انیشتین میبینه هی میره جلو تیوی و اون رو میچسبه و می ایسته و از جلو نگاه میکنه. هی من میارمش عقب و اون دوباره میره سرجاش... لباسایی که روی رخت آویز میذاریم خشک بشه میکشه پایین و تو خونه پخش میکنه. سروقت لباسای خودشم میره و اونارو تو اتاق پخش میکنه. وقتی کشو ، کمد یا یخچال باز بشه با ذوق میاد که بره توش و ببینه چه خبره. وقتی صداش میکنم برمیگرده با ذوق نگام میکنه و اکثر اوقات میاد پیشم. دیروز برای اولین بار بعد از دنیا اومدنش با خاله هام رفتم ...
11 آذر 1391

همایش شیرخوارگان حسینی

امروز همایش شیر خوارگان حسینی بود. همیشه وقتی این صحنه ها رو تو تی وی میدیم خیلی دلم میخواست منم یه روزی شیرخوارم رو بغل بگیرم و تو این مراسم شرکت کنم. خدایا ازت ممنونم که این آرزوی منو براورده کردی. با آرشیدا و مادر جونش رفتیم مراسم. بر خلاف انتظارم با تعجب همه جا رو نگاه میکرد و جیکش درنمیومد. فقط وقتی میرفت بغل مادرم جیغ میزد که بیاد بغل من. از کنجکاوی که خسته شد شیر دادم بهش و خوابش برد. وقتی بیدار شد آخرای مراسم بود. خدایا شکرت که امروز من و آرشیدا هم تونستیم تو مراسم شرکت کنیم. اینم عکسای امروز: برای دیدنشون به ادامه مطلب برید. ( برای بهتر شدن سرعت وبلاگ ازین به بعد عکسها رو توی ...
3 آذر 1391

خاطرات این 1 ماه

سلام. میخام امروز از خاطرات جالب این 1 ماه بگم. گرچه هر روزش 1000 خاطرس ولی گلچینش میکنم. این عکس رو هم بابایی زحمتش رو کشید. از شب اول تو بیمارستان شروع میکنم که اصلا صدای گریت در نیومد. من که خوابیدم ولی مادر جون میگفت تا صبح بیدار بودی و در سکوت به در و دیوار نگاه میکردی. از فرداش که قبل از ترخیص دکتر اطفال شما رو معاینه کرد و گریت رو دراورد تازه فهمیدی چه چیز خوبیه این گریه بعدش بغلت میکنیم. از اول شل و ول نبودی و خوب گردنت رو نگه میداشتی. تو خواب خیلی میخندیدی که عکساش هم هست. به حرفا خوب گوش میکردی و به طرف صدا برمیگشتی. به چشم فردی که باهات حرف میزد زل میزدی. وقتی شیرمیخاستی زبونت رو درمیاوردی...
17 ارديبهشت 1391

1 ماهگی آرشیدای من

امروز دختر نازم یک ماهه میشه. انگار چند ماه گذشته ولی خدا رو شکر میکنم که از پس بچه داری براومدم. امروز قراره یه کیک بگیریم و 1 ماهگی آرشیدا رو با همسرم جشن بگیریم. 8 اردیبهشت هم خانواده همسرم یه جشن برای تولد دخترم گرفتن که کل جشن رو خانمی خواب بود. امروز هم بد لج شده و تا میذارمش زمین گریه میکنه و حتی وقتی خوابه میخاد تو بغلم باشه. اینم عکسای جدیدش:   آرشیدا تو جشن خودش   مامانی نمیخای به من شیر بدی؟؟؟؟   ...
12 ارديبهشت 1391

24 روزگی آرشیدا

سلام. امروز من 24 امین روز زندگیم رو آغاز کردم. با ورودم به زندگی مامان و بابا علاوه بر خستگی و بی خوابی براشون شادی و نشاط هم آوردم. خیلی دوسم دارن و هر کاری میکنن که من خوشحال باشم و همه چیم رو به راه باشه. ولی خوب بعضی موقعها من لج میکنم و اذیتشون میکنم. دست خودم نیست نمیتونم بگم چی میخام مجبورم گریه کنم تا خودشون بفهمن. تازگی ها براشون لبخند میزنم که خیلی خوشحالشون کرده. دیروز هم منو بردن دکتر و همه چیم خوب بود خدا رو شکر. وزنم هم 3900 شده بود. آقای دکتر کلی خوشحال شد و مامانی رو تشویق کرد که شیرش خوبه و منم دارم خوب وزن میگیرم. اینم چند تا عکس جدید: ...
7 ارديبهشت 1391

ورود آرشیدا خانم به خونه

سلام به همه دوستان. قبل از هر چیز تشکر میکنم از دوستانی که تولد آرشیدای من رو تبریک گفتن و برای همه آرزوی بهترینها رو دارم. ما اومدیم به خونه. بالاخره بعد از 2 ماه که من از خونه دور بودم و بعد از 2 هفته از ورود آرشیدا ی نازم به جمع خانواده علی رقم اصرار های پدر و مادرم برای بیشتر موندن، ما به خونمون برگشتیم. خدارو شکر دختر گلم زود به آب و هوا عادت کرد و هنوز که مریض نشده و خوبه. عمه سمیش هم پیشمون مونده و کمکمون میکنه. دخترم رو امروز گذاشتیم پیش عمش و با بابایی رفتیم خرید. اونم از خواب بیدار نشد تا بیایم. امروز هم برای بار دوم تو خونمون میبرمش حموم. اینم عکسای امروز آرشیدای من: ...
28 فروردين 1391