آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی ما

تلاش برای چهار دست و پا رفتن

سلام دوستان خوبم. آرشیدا جونی من الان دیگه خیلی نفس شده. شبا زود میخوابه و صبح زود هم بیدار میشه. تا نیم ساعتی خودش تو جاش وول میخوره و بعد سر و صدا راه میندازه که مامانی توام بلند شو و باهام بازی کن. منم بیدار میشم و یکم باهاش بازی میکنم و دست و صورتشو میشورم. بعد یکم ورزش میکنه. تا دو سه ساعت بازی میکنه و خسته میشه ولی نمیخاد بخوابه. مامان مجبوره به زور بخوابونتش که خوش اخلاق بشه. بعد از ظهر هم حتما باید به زور بخوابونمش وگرنه خیلی بداخلاق میشه و همش گریه میکنه. خلاصه اینم برنامه آرشیدا خانم. که اگه خودش بخوابه و انقدر مقاومت نکنه در مقابل خواب خیلی خانمه. راستی جدیدا آرشیدا خیلی...
31 مرداد 1391

4 ماه و نیمگی

سلام عزیز دلم. عشقم. نفسم. عمرم......... امروز آخرین جمعه ماه رمضان بود. چند روز دیگه این ماه رمضان که اولین ماه رمضان زندگیت بود تموم میشه. من امروز وقتی پدر جون و مادر جون خونه نبودن تنهایی بردمت حموم. البته همیشه تنهایی میبرمت ولی مادر جون وقتی شستمت شما رو میگیره و لباس تنت میکنه تا من بیام. ولی این بار اینکارم خودم کردم. خوشگلم شما هم خانم بودی و زیاد اذیت نکردی. چند تا عکس بعد از حمومت گرفتم که با عکس ٨ روزگیت مقایسش کردم کلی حال کردم. هردوش رو میذارم اینجا که یادگاری بمونه. توی ٤ ماه ونیمگیت چقدر فرق کردی با روزای اول. واسه خودت خانمی شدی عسل من. شیرین ترین دختر دنیایی عشقم....
27 مرداد 1391

آرشیدا بلا

سلام به همه دوستای گلمون. آرشیدا خوشگل مامان خیلی بلا شده. همش داره از خودش صدا درمیاره و دست و پا میزنه. زیاد رو زمین نمیمونه و همش میخاد تو بغل باشه. عاشق بیرون رفتنه. وقتی هم خیلی گریه میکنه پدر جون میبرش از پنجره بیرون رو نشونش میده موقتا ساکت میشه. دستاش که خوراکشه همیشه تو دهنشه. لب پایینشم جدیدا میخوره. امروز برای اولین بار 2 تایی رفتیم بیرون. نفسم تو کالسکه خوابید و ما رفتیم بانک خاله سمیه . اونجا بیدار شد. همکاراش کلی قربون صدقش رفتن. اونجا وقتی خاله سمیه از دستگاه پول شمار استفاده کرد زد زیر گریه. از صداش ترسید. خلاصه که سوژه ای شده بود تو بانک. ...
21 مرداد 1391

اولین ماموریت بابایی

سلام به دوستای مهربون وبلاگیمون. من و آرشیدا تنها شدیم. البته تنهای تنها هم که نه اومدیم پیش پدر جون و مادر جون. دختر نازم بابایی خوب و مهربونت برای اولین بار بعد از تولد شما رفت ماموریت. وقتی بزرگ شدی میفهمی بابایی به خاطر اینکه شرایط زندگیت خوب باشه چه فداکاری کرد و 1 ماه 1ماه از دیدن شما خودش رو محروم کرد. دلم براش میسوزه  موقع رفتن هی به شما که خواب بودی نگاه میکرد و نمیتونست ازت دل بکنه. حق داره نمیدونی دیدن چهره فرزند چقدر شیرینه. ایشاللا این 1 ماه زیاد بهش سخت نگذره. شما هم که جیگری شدی. مامان فدات بشه رفتی تو کار گرفتن پاهات. فکر کنم نقشه داری بخوریشون. دستات کمه میخوای پاهات رو هم به دهنت برسو...
18 مرداد 1391

4 ماهگی آرشیدا

سلام به دختر ناز من و دوستای مهربونش.  آرشیدا قل قلیه مامان 4 ماهه شد. هوراااااااااااااا قربون قل خوردنت برم که با چه جدیتی انجامش میدی. شده 10 بار بعد قل خوردنت برت گردوندم ولی تو دوباره 3 سوت قل خوردی. جالبه از دستم عصبانی هم نمیشی و فکر میکنی بازیه. با خوشحالی بازم قل میخوری. این روزا خیلی بد شیر میخوری و من رو دق مرگ میکنی. دعا میکنم زودتر مثل قبل شکمو بشی. آرشیدا جونم 20 روز بودن بابایی در کنار ما داره تموم میشه و از 17 هم بابایی میره و یک ماه نمیبینیمش.  دیروز هم به مناسبت 4 ماهگی شما 3 تایی رفتیم پارک. هوا هم خیلی خوب بود و کلی عکس گرفتیم. شما هم خوش اخلاق بودی. با مامانی تاب باز...
13 مرداد 1391

غلت زدن آرشیدا

سلام دختر گلم. خوبی نفسم؟ پریروز بدترین روز زندگیم بود. شما چون میلی به شیر خوردن نداری و فقط تو خواب شیر میخوری بردیمت دکتر. دکتر هم برای شما آزمایش خون و ادرار و عکس از معده نوشت. ما هم از همه جا بی خبر رفتیم آز خون رو انجام بدیم. اگه میدونستم انقدر اذیت میشی عمرا میبردمت. خلاصه بعد از سومین بار سوراخ کردن دست شما یه سرنگ خون ازت  گرفتن. من هم همراه شما کلی گریه کردم. شما هم انقدر گریه کردی که تو ماشین شیر خوردی و از حال رفتی. از ساعت 7 غروب  تا خود صبح خوابیدی و فقط هر 2 ساعت بهت شیر دادم که گرسنه نشی. یاد گریه هات میفتم دلم میترکه از غصه. ایشاللا دیگه لازم نشه آزمایش بدی عسلم. ...
6 مرداد 1391

115روزگی

سلام دختریه ناز من. امروز ١١٥ همین روز زندگیته عسلم. خیلی شیطون شدی و تا قاشق فرنی میاد سمت صورتت با دستات بهش حمله میکنی که بگیریش و اون رو میریزی. باید دستاتو بچسبم بهت بدم. از خوردن نگو که هر چی دم دستت بیاد میخای بخوری. لباسای خودت و من و ملافه و ..... ماه رمضون هم ٤ روزه که شروع شده. روز اول خونه بابا جونت بودیم و روز دوم و سوم بابایی سحر خواب موند که علت اصلیش شما بودی. بنده خدا تو این روزای بلند بدون سحری روزه گرفت. امروز همسایمون بیدارمون کرد. آرشیدای من الان وقتی خوابیده باشی تا دستت رو بگیریم کمرت رو بلند میکنی و میشینی. بعدش وایمیستی. بعضی وقتا هم یه ضرب پا میشی و امون نمیدی. ...
3 مرداد 1391

اولین فرنی

سلام دختر نازم جیگرم عشقم....... مامان فدات بشه . دوشنبه 26 تیر رفتیم دکتر. شما توی 3 ماهو نیمگی 6100 بودی. به خاطر اینکه زیاد بالا میاری و رفلاکس داری دکتر بهت دارو داد و گفت بهت فرنی بدم که محتویات معدت سفت تر بشه و کمتر بالا بیاری. شما هم خدا رو شکر از فرنی خوشت میاد. اینم عکس فرنی خوردن شما دخمل نازم: دیروز هم با دوست بابایی که تازگی نینی دار شدن رفتیم پارک. اینم عکس شما دوتا نینیهای خوشگل: آرشیدا و ایلیا ...
31 تير 1391
1